Man

Man


«The man»

دستاشو روی پاهاش گذاشت و به سوالش جواب داد : ما یه روز به خودمون اومدیم دیدیم چشماش داره باهامون حرف میزنه. 

- این مرحله اول بود ؟ 

- تقریبا. مثل گلی بود که تو منِ گلدون خاکش کردن. آروم آروم ریشه زد از طریق چشماش. 

خوب یادمه اول غم هاش ریشه کرد تو وجودم. دیگه رنج بود که سهم خودم میدونستم اما سهم اون نه. اگه ناراحت میشد ، چشم های من اشک های شورشون رو فریاد میزدند. [خندید] این همون مرحله ایی که با خودت میگی خوشحالیاش برای خودش اما غم هاش رو من میخرم به هر قیمتی که شده! تا چشم های من بود چرا اون باید گریه میکرد؟!

اما میدونی اگه تو این موقعیت بودی بازم میتونی خودت رو به جادهٔ رفتن برسونی. میتونی ریشه های ظریفی که تورو بهش وصل کرده رو ببری! 

- شما چرا موندین؟!

نفس عمیقی کشید. با پاهاش روی زمین اشکال نامشخصی رسم میکرد :

- نمی‌دونم پسرجون اما هیچوقت از موندنم پشیمون نشدم؛ حتی الان که اینجا نشستم و به شصست سال پیشم نگاه میکنم.

Report Page