man

man

M°o°N°a

#پارت‌‌بیست‌وهشتم
#بانوی‌جذاب‌من

یه هفته ایی میشد که مامان از پیشمون رفته بود... راستش همون دو کلمه حرفی که قبلا باهم میزدیم الان دیگه نمیزنیم!

ایدین که از اون روز رفته و باز غیب شده،باباهم دنبال کارای خودشه! اریا هم که صبح تا شب بیرونه فقط موقعه خواب میاد

فقط من موندم که منم شرکتم ... از وقتی مامانم رفته کینه م بیشتر شده و دوست دارم هر جور که شده

خانواده ی رادمهر رو نابود کنم. حالا انگیزم بیشتر شده ... خانوادمونو نابود کردن ! از خانواده ی بزرگ و همیشه خوشبخت

تهرانی هیچی نمونده بود ... همه لبخندای این خانواده از بین رفت! با دستی که جلوی صورتم تکون خورد به خودم اومدم

نگاهی به رو به روم انداختم با دیدن مهراد هول زده بلند شدم
_عههه ببخشید شمایید؟؟؟ حواسم نبود
همینطور که استین کتشو بالا میزد گفت : بله در جریانم.

_چی در جریانی؟؟

یه جوری نگاهم کرد ، از اون نگاها که واای چرا انقدر این خنگه سرمو پایین انداختم
که صدای خندش به گوش رسید

_ نه امروز کلا یه چیزت هست تو...
لبمو با زبون تر کردم : ببخشید
_مشکلی هست؟؟
تو چشماش نگاه کردم دلم میخواست بگم تو و پدرت واسم مشکل درست کردید

اما اروم زمزمه کردم : خیر

یه اهوم گفت و به پرونده ایی که رو میزگذاشته بود اشاره کرد
_اینو واسم مرتب کن تا یک ساعت دیگه رو میزم باشه!!
به حجم پرونده نگاه کردم من چطور این همه رو مرتب کنمم؟؟؟؟

_این همه؟؟؟؟؟ تا یک ساعت دیگه؟؟
_همینه که هست!
و بعد به سمت اتاقش رفت ، خواست رد رو باز کنه و منم زیر لب فوشش میدادم

که ایستاد و به طرفم چرخید
_راستی تو با محمد حسین تهرانی نسبتی داری؟؟

با شنیدن اسم پدرم چشمام گرد شد و ترس سراغم اومد.

Report Page