Man

Man

M°o°N°a

#پارت‌بیست‌وهفتم
#بانوی‌جذاب‌من

دندون قروچه ایی کردم و راه افتادم سمت در و در رو بهم کوبیدم ... باکوبیده شدن در ایدا با ترس سرشو بلند کرد

بهش توجهی نکردم و ازشرکت زدم بیرون! به جنگ تا بجنگیم برادرمن!

( ایدا )

متعجب به مهدی نگاه کردم ، وا چرا همچنین کرد؟؟ چرا انقدر عصبی بود؟؟؟ نگران شمارشو گرفتم اما چندبار پشت سرهم ریجیک کرد

پوفی کشیدم ... داشتم از فضولی میمیردم یعنی چه اتفاقی افتاده؟! تا پایان ساعت کاری بازم چندباری شماره ی مهدی رو گرفتم

و بازم جوابمو نداد منم بیخیال شدم خودش بخواد زنگ میزنه دیگه! به خونه رفتم بازم دعوا بود

اینبار ایدین پاچه ی مامانمو گرفته بود ، من دیگه کاری به مامان نداشتم اون واسم تموم شده بود . درخواست طلاق داده بودن

اونم داشت وسایلشو جمع میکرد از اینجا بره! حالا فقط منو بابام و ایدین و اریا میمونیم و تمام

اریا مثله همیشه ریلکس بود و چیزی نمیگفت ، باباهم یه فقط نگاهشو به یه جای نامعلوم دوخته بود

اما اخلاق منو ایدین خیلی شبیه هم بود ، هر دو خیلی سریع از کوره درمیریم و شلوغش میکنیم
رو کردم به طرف ایدین و عصبی گفتم

_وقتی دلش میخواد بره! وقتی ما واسش مهم نیستیم چرا جلوشو میگیری؟!

رو کردم به طرف مامان : برو به سلامت خدا پشت و پناهت

‌‌با بغض گفت: دخترم
ناخداگاه صدامو بردم بالا : به من نگوووو دخترم که من دختر تو نیستم فهمیدی؟!

هق هقی زد و چیزی نگفت! ایدین کنار رفت
مامانمم نگاهی به هر چهارتامون انداخت

_متاسفم واقعا متاسفم
حرصم گرفت : تاسف تو به درد ما نمیخوره
نفس عمیقی کشید و نگاهشو به من دوخت
_مراقب داداشات و بابات باش

_تو لازم نیست نگران ما باشی!
سرشو تکون داد و بعد از یه خدافظی از در رفت بیرون! به بیرون رفتنش نگاه کردم

قلبم به درد اومد ... چطور دلش اومد اخه؟؟ چطور دلش اومد؟؟؟

Report Page