man
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارتبیستم
#بانویجذابمن
به هر حال لباسامو عوض کردم و بعد رفتم شام یکمی کنار خانواده موندم، تا اینکه ایدین بلند شد و با گفتن
شب بخیر به اتاقش رفت ، اریا و باباهم همینطو ر... نگاهی به مامان انداختم چیزی نگفت انگار منتظر بود اونا بخوابن
یک ساعت بعد با چشم اشاره کرد دنبالش برم
تو حیاط رو پله ها نشستیم و منتظر بهش نگاه کردم
_ایدا؟
_جانم مامان؟!
_میدونی دوست دارم؟؟؟
شونه ایی بالا انداختم : اره شاید
خندید : تو تنها دختر منی و من عاشقتم اما خب بعضی وقتا از حرفات حرصم میگیره و دوست دارم خفت کنم
خندیدم : میدونم
سری تکون داد : خوبه
دستمو گرفت : میخوام کمکم کنی!
ابرویی بالا انداختم : بابته؟!
سرشو پایین انداخت : من باباتو دوست ندارم ، خیلی وقته رابطه ی ما تموم شده و ما فقط داریم مثله مجسمه باهم زندگی میکنیم
بابات مرد رویاهای من نیست ایدا...! من نمیتونم باهاش زندگی کنم و داشته باشم ازت میخوام کمکمکنی از بابات جدا شم بخدا هم واسه اون خوبه هم واسه من!
خشکم زد ، شوکه به مامان نگاه کردم باورم نمیشد چنین حرفی رو بزنه بعد از۳۰سال زندگی
اب دهنمو پرصدا قورت دادم :چـــ...ـی داری میگی؟؟
_حقیقتو نه اون منو میخواد نه من اونو
_اما تو میگفتی یه روزم نمیتونم بابات باشم یادته بهم میگفتی؟؟؟ بهم میگفتی مرد رویاهات باباست و هر روز خداروشکر میکنی که بابام همسرت شده؟؟
سرشو پایین انداخت : اون ماله قبلا بود
پوزخند صداداری زدم و بلند شدم عصبی بودم و دوست داشتم سرش فریاد بزنم ،اما تن صدامو کمی اروم کردم
_ تو بخاطر پول با، بابام بودی تا وقتی که بابام پول داشت مردرویاهات بود حالا که پول نداره نیست
واقعا افرین مادر ،افرین
دندون قروچه ایی کردم : متاسفم که مادری مثله تو دارم واقعا متاسفم و بعد از کنارش رد شدم و به اتاقم رفتم
از شدت عصبانیت دستام میلرزید ...