man
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارتدهم
#بانویجذابمن
_خب باید چیکار کنیم؟
_تا اونجایی که من فهمیدم رادمهر ما رو نمیشناسه میخوام باهم دیگه نزدیکشون شیم و کاری کنیم به زمین گرم بشینن و پولامونو به دست بیاریم
خشکم زد ، اینم حرف مهدی رو میزنه که ! اب دهنمو پرصدا قورت دادم : یعنی ما بریم شرکتشون؟!
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: اره
_خب بعدش؟!
دستی به صورتش کشید :تا بعدش خدا بزرگه عزیزم!
نمیدونستم چی بگم ، خب مهدی میتونست به راحتی کمکم کنه تا وارد شرکتشون شم و بعدم بقیه ی نقشه
حالا که ایدینم پشتمه راحت میتونم حرفای مهدی رو قبول کنم !
_من میرم تو اتاقم
سرشو تکون داد: باشه
به اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم و نگاهمو به سقف دوختم باید خوب فکر میکردم
( یک هفته بعد )
گوشی رو برداشتم و شماره ی مهدی رو گرفتم بعد ازچندتا بوق جواب داد
_جان دلم؟!
_مهدی؟!
_جونم؟!
_قبوله!
انگار که تعجب کرده باشه پرسید :چی قبوله؟!
_واسه داداش و برادرت!!
_یه اهان گفت
و چند ثانیه ساکت موند و سپس گفت : جدی میگی ایدا؟!
_اره
یه جووون خیلی بلند و کشدار گفت : ااااخ من فدات شم ، بلند شو بیا خونه م هم اونجا رفع دلتنگی این یه هفته رو میکنیم ، هم اینکه درمورد نقشه مون صحبت میکنیم!
باشه ایی گفتم و گوشی رو قطع کردم ، رو به روی اینه ایستادم و به خودم زل زدم
همیشه یاد گرفتم تو زندگیم خوشحال باشم تحت هر شرایطی که به وجود بیاد
یاد گرفتم تحت ار شرایطی خودم باشم و سعی کنم غمیگین نباشم ! حتی اگه شده فقط چند ساعت غم رو تو دلم جا بدم
و بعد به سرعت رعد و برق اونو از اونو خودم دور کنم! حالا هم میدونم ، یه حسی بهم میگه
اون شرکت قراره زندگیمو عوض کنه ! قراره سرنوشت منو عوض کنه و منو تبدیل به یه ادم دیگه کنه اینو مطمئنم