man

man

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت‌پنجم
#بانوی‌جذاب‌من

20سال پیش تو یه قصر به دنیه اومدم، یه داداش به اسم ایدین که ۶سال از خودم بزرگتر دادم ، اریا هم یک سال و نیم ازمن بزرگتره!
اریا برخلاف منو ایدینه! ما خیلی منطقی با شرایط برخورد میکنیم

و اریا مثله مامانم با غر زدن... اما غر زدنای مامان و اریا وقتی شروع شد که بابام برشکست شد

نمیدونم چی شد ، یه شب بعد از تولد ۱۷سالگیم تو بهمن ماه بابام تا دیر وقت خونه نیومد ساعت از نیمه شب گذشته بود

و همه نگران بابا بودیم! بالاخره بابا خونه اومد انگار مست بود و فقط یه کلمه رو با خودش تکرار میکرد
_برشکست شدم!
همین باعث بدبختی ما شد... مامان به کل رفتارش عوض شد ، حقم داشت مجبور شد تمام جواهرتات مکرد علاقه شو خونه هاشو بفروشه
و بیاد تو یه خونه وسطای شهر زندگی کنه! با برشکست شدن بابا صمیمیت بین خانواده ی ما ازبین رفت

فقط گاهی اوقات بابا ،با منو ایدین دردودل میکرد...!

سرمو تکون دادم و بیخیال فکر کردن شدم ! حالاکه فکر میکنم منم وقتی بابام برشکست شد به مهدی پناه بردم و همه جوره خودمو در اختیارش گذاشتم

صدای اس ام اس موبایلم به گوش رسید ... سراغ گوشیم رفتم و روشنش کردم پیام از طرف مهدی بود

_ چطوری عروسک؟!

مردد جوابشو دادم : خوبم !
و پیامو ارسال کردم ... واسه اولین بار طی این سه سال سرد جوابشو دادم

پیام فرستاد : عکس بهشتتو بده بیینم !
نگاه چه پروعههه ، انگار نه انگار ظهر چی به من گفت
پر حرص نوشتم براش ‌: نمیدمممم

_قهری؟!
جوابشو ندادم که باز پیام فرستاد : بهشت صورتیتو بخورم و لیس بزنم تا خیص شی و جرت بدم

چشمامو بستم، وای خدا نقطه ضعفمو میدونه! میدونه که با این کارا تحریک میشماا

_بسهههه
ولی اون فقط ادامه میداد : مردونه ی کلفتمو واردت کنم و تا ته جرت بدممم ، اه و ناله م فضا رو پر کنه و من قربونت برم

اینا رو با ویس گفت که کامل خیص شدم و منم براش ویس فرستادم
_تبریک میگم خیصم کردی!
خندید : بده عکس بهشت خیصتو

جوابی ندادم اول رفتم و در رو قفل کردم سپس شروع کردم به در اوردن لباسام...

Report Page