man

man

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت‌سوم
#بانوی‌جذاب‌من

_چی داری میگی مهدی؟!
_بشین همه چی رو واست تعریف میکنم!
به ناچار سری تکون دادم و رو صندلی نشستم اونم رو به روم نشست

بدون اینکه وقتو تلف کنه شروع کرد به حرف زدن باهر حرفی که میزد ، چشمام گرد میشد

باور حرفاش واسم سخت بود. نمیتونستم باور کنم! بدون هیچ حرفی بهش گوش میدادم ، میدونستم هیچ وقت بهم دروغ نمیگه و همیشه نگرانمه! بعد پایان حرفش سرمو ناباور تکون دادم

_نمیتونم باور کنم
_حق داری!
_مدرکیم داری؟!
سرشو به نشونهی نه تکون داد: نه!
بلند شدم کلافه دستمو تو موهای پریشونم فرو بردم ،حرفاش غی قابل هضم بود

داشتم دیوونه میشدم ، کنار پنجره ایستادم و نگاهمو به بیرون دوختم نم نم بارونبه پنجره ها میخورد

بد تو فکر فرو رفته بودم! حرفای مهدی تو سرم اکو میرفت... با حلقه شدن دستش دورکمرم به خودم اومدم خواستم پسش بزنم که محکم تر دستشو دور کمرم حلقه کرد
_ وروجک قهر نکن!

خودمو ازش جداکردم : من میرم
_کجا؟!

_خونه مون
_پس نظرت چیه؟!
سرمو تکون دادم : باید فکر کنم بهم زمان بده
سری تکون داد و چیزی نگفت

منم بی هیچ حرفی از خونه زدم بیرون!! تا سز کوچه رو پیاده رفتم ،تصمیم گرفتم بقیه ی راهم پیاده برم و یکم فکر کنم

تا رسیدم خونه هوا تاریک شده بود ، میدونستم دوباره قراره مورد سرزنش مامان قرار بگیرم!

کلیدو تو قفل در چرخوندم در وا کردم و به داخل رفتم ... نگاه سرسری به حیاط کوچیکمون انداختم و با پوزخند از دوپله بالارفتم

کفشامو دراوردم و وارد خونه شدم، طیق معمول صدای جر و بحث بابا و داداشم اریا به گوش رسید

Report Page