Mak

Mak

دنیا

سلام دوستای گلم چنل رمان جدیدم باسم هوسباز بشدت مثبت هجدهه

برین اونجا رمان جدیدمو حتما بخونین البته اونا که بچه ان نخونن لطفا

اینم لینکش

https://t.me/joinchat/AAAAAFlErhyrVXZqzR4PTA


اینم از پارت امشب تقدیم به همراهای گلم

#پارت_۷۶۷

🦋🦋 شیطان مونث🦋🦋


دستمو روی سرش کشیدم.

لاغرتر از قبل شده بود.حتی معلوم نبود آخرین بار کی حموم رفته....

کز کرده بود توی بغلم وبا انگشتاش بازی میکرد.

یه کوچولو بلند شده بود.یه کوچولو که نه...اونقدر که کاملا مشخص بود و به چشم میومد. 

نوازشش کردم و گفتم:


-میدونستی قدت بلند شده!؟


خوشحال شد و گفت:


-واقعا عمو !؟


-آره...خانمی شدی برای خودت!


-حالا دیگه میتونم ماتیک بزنم!؟ میتونم لباس کوتاه بپوشم و برم بیرون!؟ مرضی گفته اگه بتونم آرایش کنم و لباس سک...سس....سسکی...چی بود؟ آهان سکسی بپوشم مردا خیلی بهم پول میدن میتونم خیلی چیزا بخرم...


من و یوسف متعجب به همدیگه نگاه کردیم.متعجب و متاسف.جای تاسف داشت شنیدن همچین حرفهایی از زبون یه بچه ی چهارو نیم ساله!


سرمو خم کردم و پرسیدم:


-این حرفهارو اون زن بهت گفت!؟ مرضیه!؟


سرش رو تکون داد و گفت:


-آره


نفس عمیقی کشیدم.حرفهایی که از اون دختر میشنیدم تاسف برانگیز بود.البته انتظارش هم می رفت. اونا دوتا آدم کثیف و لجن بودن که که میخواستن این کوچولوی بیگناه رو هم باخودشون توی چاه بکشونن.

یوسف سری تکون داد و گفت:


-مغز بچه رو از چرت و پرت پر کردن آقا...


 حق با یوسف بود.مغز این دختر کوچولوی بیگناه رو با چرندیاتشون پر کرده بودن.یا خزعبل.کنار گوشش گفتم:


-سلدا...


-بله عمو


-اینا حرفهای خوبی نیستن...دختر کوچولوها نباید به مردهای بزرگ غریبه نزدیک بشن.متوجهی!؟


سرش رو تکون داد و گفت:


-باشه...


-آفرین دختر خوب


نگاهی به ساعت مچیم انداختم.به شانار قول دادم زود برم پیشش.یوسف ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.

کمربندمو باز کردم و گفت:


-همینجا بمون که منو ببری تالار...


-چشم آقا


از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در.یوسف دو سه تا بوق زد و ابراهیم مثل همیشه خیلی سریع درو باز کرد.سلدارو که تو بغلم دید بلند بلند خندیدو گفت:


-ایول اقا ایول دمت گرم...نارگل از وقتی رفتین تا الان تو حیاط...


کنار رفت و شروع کرد نارگل رو صدا زدن:


-ناری ناری...بدو دخترت اومده ...


سلدا اسم مادرش رو که شنید سرش رو به همه طرف چرخوند.همه ی جهتها رو نگاه میکرد تا شاید مادرش رو ببینه.

نارگل که در انتظار ما روی صندلی نشسته بود و بیصبرانه انتظار سلدارو می کشید با شنیدن صدای ابراهیم بدو بدو ودرحالی که هربار اسم سلدارو بلند بلند صدا میزد به سمتمون اومد.

قدم زنان جلو رفتم و بعد خم شدم و سلدارو گذاشتم زمین و گفتم:


-بدو برو پیش مامانت...بدو...


ناری می دوید سمت سلداو و هق هق کنان میگفت:


-سلداااا...دخترم....دختر قشنگم...دخترم....سلداااا....همه کَسم...همه چیزم....


تا بهم رسیدن سلدارو محکم در آغوش گرفت و با عشق و محبت و دلتنگی تو بغل فشردش...از نوک پا تا کله ی سرش رو غرق بوسه میکرد و زار زار اشک می ریخت.

سرو صداهای اون بقیه رو هم از خونه کشید بیرون.

صدای فین فین که شنیدم سرم رو برگدوندم و سمت چپ رو نگاه انداختم.

ابراهیم  با اون هیکل درشت و بلندش یه دستمال گرفته بود دستش و اشک می ریخت.

کنج لبمو خم کردم و پرسیدم:


-داری گریه میکنی ابراهیم!؟


فورا دستمالش رو گذاشت تو جیبش و با بالا کشیدن دماغش جواب داد:


-نه آقا! یه چیزی رفت تو چشمم!


نامحسوس لبخندی زدم و دوباره سرم رو به سمت سلدا و نارگل برگردوندم...هنوزم داشت از عمق وجود اشک می ریخت و گریه میکرد.

یه نفس عمیق و راحت کشیدم.نفسی که شونه ها و سینه ام باهاش بالا و پایین شد.

حالا دیگه اون حس لعنتی سابق رو نداشتم.

حسی که میگفت من یه کار ماتموم دارم...

کاری که تا انجامش نمیدادم نمیتونستم شب سر راحت روی بالش بزارم.

نارگل و کبری خانم و غلام و فوزیه همه خودشون به نارگل و سلدا رسوندن...

اوناهم باورشون نمیشد بالاخره سلدا پیدا شده...

لبخندی زدم و قدم زنان عقب عقب رفتم ...

ساعت مچیم رو دوباره نگاه انداختم. 

همین حالا هم دیر رفته بودم.

چرخیدم و با عجله از خونه بیرون رفتم.

حتی یوسف هم پیاده شده بود و نامحسوس فین فین میکرد.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:


-شما مردای گنده چتونه.چرا گریه میکنی!؟


صداش رو صاف و صوف کرد و گفت:


-نه آقه گریه نمیکردم...


ابرو بالا انداختم و گفتم:


-لابد مثل ابراهیم یه چیزی رفته تو چشمت...


سرشو خاروند و با خجالت نگاهم کرد.لبخند زدم و گفتم:


-بشین پشت فرمون...وقت رفتن...

Report Page