Maj

Maj

دنیا

#پارت_۳۷۹



✨✨  تیغ زن  ✨✨




باعجله از ساختمون زدم بیرون.باید میرفتم و ردش میکردم تا حس کله شقیش گل نکنه و نخواد تا صبح اینجا جلوی برج انتظار منو بکشه....

نگاهی به چپ و راست انداختم تا بالاخره ماشین لوکس و تو چشمش رو اونور خیابون دیدم.

به محض دیدن من از ماشین پیاده شد.

حتی نینه شب هم دست از زدن تیپهای اشرافیش برنمیداشت مثل الان که لباس تنش با رنگ ماشین جدیدش ست شده بود.

برام دست تکون داد.

شتابان به سمتش رفتم و وقتی بهش نزدیک شدم بی مقدمه باحالتی عصبی گفتم:



-شهرزاد تو اینجا چیکار میکنی!؟ما باهم توافق کردیم..من توضیح دادم برای تو و تو توضیحاتمو شنیدی پس الان اینجا چیکار میکنی!؟هان!؟



تکیه از ماشیم برداشت و با بغض گفت:


-آریو دلم برات تنگ شده بود!اگه باهات حرف نمیزدم آروم نمیشدم..


کلافه دستهامو به دو طرف پهلوهام تکیه دادم و گفتم:



-آخه چه حرفی!؟


اومد که بیاد سمتم و همزمان گفت:


-آریو من دوست دارم...من خواهانتم....


هووووف! داستان من و شهرزاد داستان اون راوی ای بود که چندساعت قصه ی لیلی مجنون رو برای یه نفر تعریف کرد و ته داستان اون یه نفر ازش پرسید راستی لیلی زن بود یا مرد!شمرده شمرده گفتم:



-شهرزاد من در جواب ابن جمله ات هیچ حرفی ندارم بزنم جز اینکه بگم ممنون که دوستم داری....



دست به سینه با غمی که پذیرش و باورش برای من چندان کار اسونی نبود گفت:



-من همه چیز دارم به جز تو...ولی چون تورو ندارم انگار هیچی ندارم.من تشکر تورو بابت محبت خودم بهت نمیخوام.عشق تو رو میخوام...علاقه ی تورو میخوام...



به خودم اشاره کردم و گفتم:



-من اسباب بازی یا هرچیزی شبیه به اون نیستم که تو بخوای داشته باشیم.شهرزاد لطفا برو...


دستشو به سمتم گرفت و گفت:



-نه نه..ازم نخواه برم که خسته ام از شب بیداری به تو فکر کردن.میخوام باهات صحبت کنم بیا توی ماشین بشین آریو لطفا...


سر تکون دادم و گفتم:


-متاسفم شهرزاد...من واقعا باید برم.صبح زود عمل دارم و...


حرفم تموم نشده بود که دستمو گرفت و با مظلومیتی که اصلا هماهنگی ای با صورت و وجنانش نداشت گقت:



-لطفا آریو...بخاطر تو تا اینجا اومدم درخواستمو رد نکن...



یه نفس عمیق کشیوم و توی اون فرصت کوتاه به پذیرفتن یا نپذیرفتن درخواستش فکر کردم.

شاید باید امیدوار میبودم به اینکه این قضیه با گپ کوتاهی رفع و رجوع بشه براای همین از کنارش رد شدم و با دور زدن ماشین دو صندلی کنار راننده نشستم.

لبخندی روی فیس نه چندان نچرالش نشست.

خوشحال شده بود از اینکه تونست منو مجاب بکنه کنارش بشینم و به حرفهاش گوش بدم.

در ماشین رودباز کرد و با نشستن روی صندلی گفت:



-همیشه همه چیز به همین سادگی حل میشه آریو...مثل الان...نیازی نبود تو کلافع بشی و من به خواهش بیفتم وقتی با اینکار ساده نیازی به دلخوری و دلگیری نبود



سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم:



-خیلی خب...من اینجام تا حرفهاتو بشنوم.میتونی بگی...



یکم خودش رو بهم نزدیک کرد.دستش روی پشت دستم که رو پام بود کشید و با گرفتن انگشتام گفت:



-کسی رو دوست داری؟ م...منظورم اینه آدم بخصوصی توی زندگیت هست!؟



هووووف! میدونستم احتمالا قراره همینو بگه.ولی چرا بعضی آدما چون نمیتونیم دوستشون داشته باشیم فورا همچین فکری میکنن!؟ اینکه لابد ادم بخصوصی توی زندگیمون هست که نمیخوایم یا نمیتونیم دوستشون داشته باشیم در صورتی که اینطور نبود.شهرزاد قبل از بودن بنفشه هم از من میخواست باهم ارتباط داشته باشیم اما من خیلی موافق نبودم.اهسته جواب دادم:



-نه هیچکس نیست...


دست چپشو رو قلبش گذاشت وگفت:


-خیالم راحت شد!


دروغ گفتم چون نمیخواستم از این به بعد بجای خودم مزاحم بنفشه بشم و تمام زحماتمم برای به دست آوردن دل بنفشه هدر برن...

این کارا از اون و رفیق مارموزش تانیا بعید نبود!

پرسیدم:



-از چی خیالت راحت شد!؟



با لبخند جواب داد:



-از اینکه هیچکس توی زندگیت نیست! این واقعا برای من شیرین!



دستشو خیلی آروم از روی دستم برداشتم و گفتم:



-شهرزاد میشه لطفا حرفهاتو بزنی...من باید برم!



-میشه عجله نکنی!؟



-من باید برم....از وقت خوابم گذشته...صبح یه عمل مهم دارم تو که نمیخوای وقت انجام اینکار خوابالود باشم ؟



سرشو تکون داد و جواب داد:



-نه نمیخوام...


-پس حرفاتو بزن


بیشتر به سمتم چرخید و خیره شد.من از چشماش میفهمیدم کلی حرف برای زدن داره...

Report Page