Mag

Mag

دنیا

#پارت_۷۳۹

🦋🦋 شیطان مونث🦋🦋


مکث هم نکرد.گفت و رد شد.

غمگین و دپرس شدم.چرا بهم یه نگاه گذری هم ننداخت آخه !؟چرا یه جوری رفتار کرد انگار وجود ندارم!؟

نفس عمیقی کشیدم و همونجا تک و تنها وسط حیاط ایستادم.ظاهرا هیچ چیز قرار نبود از طرف اون به این سادگی حل بشه.

قدم زنان به راه افتادم.یه احساسی به من میگفت احتمالا تا وقتی که تاریخ عروسی اونها مشخص نشده جریان همین جریان و همه چیز با همین روند تلخ ادامه داره!

وارد ساختمون شدم و به سمت پله ها رفتم.اگه قرار بود آروم بشه تا حالا شده بود و من تقریبا مطمئن بودم این سرسنگینی زیادی داره کش پیدا میکنه.

دو سه پله بالا نرفته بودم که فوزیه در آرامش ودرحالی که یه لیوان خالی دستش بود از پله ها پایین اومد.

مشخص بود برای ارسلان خاکشیر برده.

منو که دید ایستاد و گفت:


-میخوای بری پیش آقا !؟


-بله


خواستم قدم بعدی رو بردارم که سد راهم شد.زل زدم به چشمهای مرموزش که همیشه یه حالت گنگ و مبهم داشتن.

نمیفهمیدم دلیل اینکارش چی هست.پرسشی نگاهش کردم و گفتم:


-اجازه میدین رد بشم رئیس!؟


سرش رو خیلی آروم به طرفین تکون داد و گفت:


-نه.آقا داره با نارگل حرف میزنه گفتن کسی وارد اتاق نشن! حتی تو...


" حتی تو"رو با چنان تاکیدی گفت که دیگه حتی اگه خودم میخواستم هم باز پاهام  قدم بعدی رو برنمیداشتن.یه نفس عمیق کشیدم و بعد راه رفته رو برگشتم و پله هارو پایین اومدم.

خودمم نمیدونستم کجا باید برم و چیکار کردنم.

به شیرین سپردم یه قهوه برام بیاره و بعدهم رفتم تو ایوون.

نشستم رو صندلی و دست به چانه غلامی رو تماشا کردم که شده بود جایگزین شفیع و رفیق سگهای عزیز ارسلان!

ذهنم رفت پی شفیع.یه انتقام کور کورانه ی احمقانه باعث شد کار برسه به خراب کردن پلهای پشت سر.

راستی کجاست!؟ چیکار میکنه! در چه حالیه...

دایی نصرت کجاست؟ اون درچه حالیه!؟ روزبه و سپهر هنوز زندانن یا ...

ارسلان بعداز اون ماجراها دیگه اجازه نداد پیگیرشون بشم و من نمیدونم اصلا کجا رفتن و چیکار کردن و چه به روزشون اومده!

صدای قدمهای شیرین از فکر و خیال خانواده ی دایی کشوندم بیرون .

لیوان رو گذاشت روی میز و گفت:


-خانمجان چیز دیگه ای هم لازم دارید!؟


بهش نگاه کردم و بعد جواب دادم:


-نه ولی...شیرین...ناری هنوز پیش ارسلان !؟


-بله خانمجان...


-تو نمیدونی باهاش چیکار داره!؟


سری تکون داد و گفت:


-نه خا...


حرفش رو کاملا نزده بود که صدای گریه های نارگل هردومون رو متعجب و وحشت زده کرد.به اولین چیزی که فکر کردم این بود که شاید ارسلان بعداز اینهمه دردسر و سختی رسما از پیدا کردن دخترش مایوسش کرده و با شایدم یه خبر بدتر بهش دادم.

با ترس نگاهی به شیرین که عین من حسابی دستپاچه شده بودم انداختم و پرسیدم:


-صدای ناریه!؟


-بله فک کرنم


هردو با عجله به راه افتادیم.صدای گریه هاش از آشپزخونه میومد.نفس زنان خودمون رو رسوندیم اینجا.

سرش رو سینه ی کبری خانم بود و زار زار اشک می ریخت.

با گام های سست و پر اضطراب به سمتشون رفتم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:


-چیه؟ چیشده!؟


کبری خانم که ظاهرا از ما بیخبرتر بود کنج لبهاش رو خم کرد و گفت:


-نمیدونم والا مادر...اشکش بند نمیاد ببینم چیشده!


دستمو رو شونه ی ناری گذاشتم وگفتم:


-ناری جان...نارگل...باما حرف بزن...بگو چیشده!؟


هن هن کنان سرش رو از رو شونه ی کبری خانم برداشت.

از شیرین خواستم یه لیوان آب براش بیاره و بعد دوباره گفتم:


-حرف بزن ناری...قلبم اومد توی دهنم...


پشت دستشو رو چشمای خیس اشکش کشید و گفت.اونقدر گریه کرده بود که آدم از دیدن صورت رنگ پدیده و سفیدش وحشت میکرد.

همه نگرانش بودیم مبادا دوباره حالش بد بشه.

آب رو از شیرین گرفت و بعداز اینکه یکی دو قلپ آب خورد نفس بریده گفت:


-آقا...آقا گفته...


چشم دوخته بودیم به لبهاش.از ترس زیاد قلبم محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید.

سوم که جون گرفت گفت:


-آقا گفته مصیبو پیدا کرده..


حیرت زده بهش خیره شدم.باورش برای من ممکن بود.آخه من به ارسلان ایمان داشتم.ایمان داشتم اون میتونه هرکاری بخواد رو انجام بده.

لبخند زدم و گفتم:


-واقعا!؟ واقعا پیداش کرده!؟


سرش رو تکون داد.لبهاش میخندید و چشمهاش اشک می ریخت.سرشو تکون داد و گفت:


-بله گفت پیداش کرده...پیداش کرده...وای خدا سلدا...خدایا دیگه صبر ندارم...دیگه ندارم...


کبری خانم دستهاشو به حالت دعا رو به آسمون گرفت و گفت:


-الهی شکر! خب تو باید خوشحال باشی مادر...گریه چرا!


شیربن خندید و گفت:


-آ خوب حرف میزنی کبری خانمجان...اشک شوق دیگه!


نفس راحتی کشیدم و لبخندی به پهنای صورت زدم.میدونستم...میدونستم ارسلان میتونه پیداش بکنه....

Report Page