luxury
نیستم#پارت_۳۴۹
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
همون پوزخند هم از گوشه لبش پر کشید و گفت:
-برام مهم نیست....یعنی دیگه نیست.....من برای چیز دیگه ای اینجام....
اومدم که قبل رفتنم حرف آخرمو بهت بزنم...
من اصلا نمیتونستم ارسلان رو بفهمم....نه از حرفهاش سردرنمیاوردم و نه حتی از کارهاش....
ذهن من همچنان و بصورت ممتد درگیر چک بود...راستش دیگه کم کم داشتمبه خودم شک میکردم....به اینکه نکنه من واقعا خودم چک رو دزدیدمو خبر ندارم!؟؟
اگه برزو نبرده پس اون وضع و اوضاع اشرافی رو چه جوری بهم زده!!!!
بعد از یه خبرگی طولانی پلک زدمو پرسیدم:
-من اون چک رو....
کلافه سرشو تکون داد و گفت:
-بسه بسه....دیگه برام مهم نیست....بهتره همون یارو بگرده دنبالش و پیداش کن....یا پلیسا.....در هر صورت دیگه برای من دیگه مهم نیست.....
من میخوام برای یه مدت طولانی از اینجا برم اما قبل رفتنماومدم که باهات صحبت کنم....
اون چه صحبتی میتونست با من داشته وقتی همه چیز تقریبا تموم شده بود....اما نه....هیچ چیز هیچوقت تموم نمیشد...هیچوقت.....
مگر اینکه من دچار کوچیکی مغز و آلزایمر بشم.....!
رفت سمت ماشینش و گفت:
-بیا سوارش و.....
عجیب بود...برخلاف همیشه خودش تنها بود...بدون شفیع یا ابراهیم یا حتی یوسف....
با تعلل رفتم و سوار ماشین شد...درو بستم و اون شیشه رو داد بالا تا هیچ صدایی نیاد....
دستامو روی پاهام گذاشتم و با یکم چرخوندن سرم بهش خیره شدم.....
دستشو رو فرمون گذاشت و بعد گفت:
-من قراره برم....
خونسرد گفتم:
-اینو بهمگفتی....حرف جدید بزن.....
سرش رو تکون داد و گفت:
-حرف جدید....باشه....حرف جدیدم اینه....
کلاه آفتابیشو از سر درآورد و گذاشت و کنار و بعد دوباره زل زد تو چشمام...از اون زل زدنهایی که مطمئنی تمام تمرکز طرف همجوره رو خودته....و بعد گفت:
-چیزی که میخوامبگم رو تا به حال توی زندگیم به هیچکس نگفتم....وقتی میگم هیچکس یعنی واقعا هیچکس.....اما به تو میگم....
مکث کرد...و بعد درکمال تعجبم گفت:
-اگه تو ازمبخوای میمونم.....اینجا میمونم کنار تو....کنار هم....
نه خوشحال شدم و نه شگفت زده.....فقط یکم تعجب کردم که زیاد هم دووم نیاورد...
لبخند تلخی زدمو گفتم:
-ارسلان.....چرا من باید ازت بخوام که نری وقتی هرچقدر که تو از اینجا دور بشی حس لذت بیشتری به من دست میده!!!؟
بعد از چند دقیقه سکوت واکنشش یه خنده ی خیلی خیلی تلخ بود...
اون می رفت خارج کشور...خوش میگذروند...تو ناز و نعمت ...هر چی دل میخرید...هر کار دلش میخواد میکرد....
اما من چی!؟؟؟
من دیگه حتی دختر نبودم و اگه روز کسی بویی از این ماجرا میبرد چی!؟؟؟
اون روزایی تلخی که توی خونه اش به سختی میگذروندم چی....!؟چجور میشد اون لحظات رو فراموش کنم...
لبهامو ازهمباز کردمو گفنم:
-برو ....هرجا دوست داری برو....هرجا....و بدون که هیچوقت دل من برات تنگنمیشه...
اونقدر غمگین شد که نتونست این رو تو حالت صورتش نشون نده....!!!
آه عمیقی کشید و گفت:
-پس....تو منو دوست نداری......و نمیخوای بمونم.....
با صراحت گفتم:
-نه...نه من از تو بیزارم....بیزار.....نمیخوامسر به تنت باشه....بعضی وقتها دلممیخواد این قدرتو داشتته باشمتا با دستام جونتو بگیرم...
نیشخندی زد و گفت:
-تو از من بی رحمتری...خیلی بی رحمتر...پاش بیفته از ابلیس و یزید و صدام هم خبیث تر و بی رحموتر میشی....
باز چند آه عمیق کشید....تلخ خندید وگفت:
-امیدوار بودم ازمبخوای بمونم.....بعدشمیومدم خونه ی داییت...دستتو میگرفتمو واسه همیشه میبردمت پیش خودم.....میخواستم دوست داشته باشم....می....
با یه مکث کوتاه حرفش رو جور دیگه ای ادامه داد:
-بیخیال....فکر نکنم دیگه نباید ادامه بدم....
اینو گفت و دست کرد تو جیبش و به کاغذ بیرون آورد....به سمتش گرفتش و گفت:
-بگیرش....
کاغذ و ازش گرفتم...بازش کردمو متنش رو خوندم....و قبل هر یوالی خودش توضیحی در موردش داد:
-باهاش حساب کردم....درموردت بهش توضیح هم دادم....برو پیشش....اون برات چیزی روترمیم میکنه من که پارش کردم...
با انزجار نگاهش کردم.....
چه مفت درموردش حرف میزد....با لحن تلخی گفتم:
-حتی اگه این اتفاق بیفته بازم هیچی بین ما درست نمیشه!هیچی!