New Path

New Path

@BtsLand7 / LUNA

پالتوی کرم رنگم رو بیشتر به خودم فشردم. دونه‌های سفید برف که از اسمون به پایین میبارید، باعث میشد هوا سرد تر از اونی که هست بشه.

درختای پوشیده از برف، اطراف خودنمایی میکردن. فَواره‌‌ای که آب داخلش یخ زده بود وسط پارک قرار داشت که نور چراغای اطراف رو منعکس میکرد و جِلوه خاصی به پارک میداد!


قطره اشکی از چشمم روی گونه‌ی یخ زدم جاری شد، چشمام رو بستم و بدون توجه به اطرافم یاد خاطراتم افتادم. خاطرات شاد و غمگینی که با خوشحالی و یا ناراحتی کنار کسی که عاشقش بودم، به یاد داشتم! حرفای قشنگ و عاشقانه‌ای که بهم میزد، همش پر از احساسات بود و کی فکرش رو میکرد یک روز همشون فراموش شن.

با حس اینکه کسی کنارم نشست چشمام رو باز کردم، با دستکش مشکیم که اجازه نمیداد دستم سرد بشه؛ اشکم رو پاک کردم. به کنارم نگاهی انداختم، نامجون بود! دوست بچگیم، کسی که همیشه و در همه لحاظ کنارم بود بدون اینکه منت سرم بزاره و ازم چیزی بخواد، یه جورایی مثل برادر نداشته‌ام پشتم بود.

آب دهنم رو قورت دادم و شال گردنم رو کمی بالاتر کشیدم، چشمام رو دوباره بستم و سرم رو روی شونه مردونش قرار دادم


کنارش بودن آرامش نداشته‌ام رو بهم برمیگردوند، آرامشی که بعد از خیانت عشقم از دست دادم! با اینکه با چشمام دیدم اما بازم بهش اعتماد کردم و کنارش موندم. چشمام رو، رو به حقیقت بستم و چشم بسته کنارش ادامه دادم!

با دستی که روی شونه چپم افتاد چشمام رو آروم باز کردم و نگاهی بهش انداختم. با فهمیدن اینکه اون دست متعلق به نامجون بود لبخندی زدم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم.


دستم رو از سرما دورم حلقه کردم و سعی کردم کلمات رو پشت هم بچینم:


-اون شب، بعد از مهمونی تولدت که بهم اصرار کردی پیشت بمونم و خونه نرم فهمیدم تو همه چیز رو میدونی و همش سعی میکردی با چشمم نبینم و یه جور دیگه بهم اثبات کنی...


سرم رو بلند و بهش نگاه کردم، سرش پایین بود و به بوت‌های مشکیش نگاه میکرد. ادامه دادم:


-حتی روزی که خواستی با دوربین بهم نشون بدی من چشمم رو حقیقت بستم و به جای اینکه از مارک دلیل بخوام، به تو تهمت زدم و گفتم تو الکی میخوای من رو از اون جدا کنی و میگفتم نمیخوای خوشبختیم رو ببینی...


سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم و به پایین نگاه کردم. دستهام رو بهم گره زدم و با سوزشی که به خاطر کنترل اشکام ایجاد شده بود چشمام رو بستم!

بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود و نمیتونستم نفس بکشم اما بازم سعی کردم کلمات رو درست ادا کنم:


_منِ اَبلَه به جای اینکه به دوست چندین و چندسالم گوش بدم به کسی گوش دادم که فقط یک سال یا کمتر میشناختمش...


از جام بلند شدم و با قلب دردی که داشتم جلوی پای نامجون، روی زانو‌هام نشستم و خم شدم

باید ازش معذرت میخواستم، اونهمه حرف‌های بدی که در موردش زدم ولی بازم برادرانه کنارم بود. هرکاری برای بخشش میکردم کم بود:


_منو ببخش نامجون... من واقعا پشیمونم... من کور بودم... چشمام رو بستم و حقیقت رو ندیدم... من پشیمونم نامجون، پشیمون


از جاش بلند شد و منم از جام بلند کرد، دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و من رو توی بغلش کشید؛ آغوشی که خیلی وقت بود بهش احتیاج داشتم.

روی موهام رو بوسید و نوازش کرد:


_تقصیر تو نبود ا.ت، هیچی تقصیر تو نبود. میگن که عشق چشم آدم رو کور میکنه پس تقصیر تو نبود، اون حسی که بهش داشتی اجازه نمیداد حقیقت رو ببینی. از من معذرت نخوا. من ازت معذرت میخوام که با همچین آدم عوضی‌ای آشنات کردم... تو منو ببخش


چونش رو روی سرم گذاشت و پشتم رو نوارش کرد، این نوازشای شیرین قلبم رو آروم میکرد و تمام اتفاقات گذشته رو از ذهنم پاک میکرد

چشمام رو بستم و اجازه دادم اشکام با شدت بیشتری روی پالتوی مشکی نامجون بریزن. هرچقدر گریه میکردم نمیتونستم این بغض رو از بین ببرم، با هر قطره اشکی که از چشمام میچکید بیشتر میشد و سعی در خفه کردنم داشت.

دیگه حتی جونی برای گریه کردن هم نداشتم، دستم رو از روی شال گردن، روی گردنم گذاشتم و فشاری بهش وارد کردم!

نمیتونستم نفس بکشم و چشمام داشت کم کم بسته میشد؛ هیچ صدایی رو نمیشنیدم انگار ک کر شده بودم.

احساس میکردم یکی داره تکونم میده اما حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم!

کم کم با حس اینکه تمام بدنم داره یخ میزنه چشمام رو بستم و هیچی احساس نکردم.


.

.

.


چشم‌هام رو به آرومی باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم. از قاب عکسایی که روی دیوارا بود فهمیدم داخل اتاق نامجونم. چشمم به قاب عکسی افتاد که دو نفری گرفته بودیم،کنار رود هان؛ هردو مون خیس آب بودیم!

با یادآوری خاطرات اون روز خنده‌ای کردم، اون روز نامجون من رو به سختی برد بیرون تا یکم تنها باشیم. وقتی به رود هان رسیدیم با خوشحالی از ماشین پایین اومدم و وقتی نامجون رفت تا کنار رود بشینه داخل آب هلش دادم.

اما چون آب زیاد نبود فقط کمی از لباسش خیس شد و منم از حرص همش سعی میکردم همه جاش رو خیس کنم!

در اتاق؛ با تقه‌ی آرومی باز شد و وقتی سمت در برگشتم نامجون رو سینی به دست دیدم. وقتی چشمای بازم رو دید سمتم اومد و کنارم نشست، لبش رو روی پیشونیم گذاشت و منم از لمسش چشمام رو بستم.

ازم جدا شد، دستم رو گرفت و با نگرانی صحبت کرد:


-خداروشکر تبت پایین اومد، جون به لبم کردی دختر


لبخندی زدم به محتوای داخل سینی نگاهی انداختم، یه لیوان آب پرتغال همراه با سوپ داخلش بود. به خاطر بخاری که از سوپ بلند میشد فهمیدم تازه درستش کرده.

چشمام رو بالا آوردم و به نامجون نگاهی کردم؛ نگاهش به دستبندم بود؛ منم نگاهی بهش انداختم. این دستبند رو وقتی تولدم بود نامجون برام خرید و از همون موقع تا الان توی دستم بود:


-چرا حرف نمیزنی ا.ت؟


سرم رو بلند کردم و فهمیدم از وقتی نامجون داخل اتاق شده حرفی نزدم، حرفی نداشتم که بزنم. هنوزم از دست خودم عصبی و از نامجون خجالت میکشیدم

لبخند مهربونی زد و من دوباره تونستم چال گونش رو ببینم:


-نمیخواد ازم خجالت بکشی ا.ت، تو کاری نکردی این هزار بار! پس نمیخواد ساکت باشی، عادت ندارم تورو ساکت ببینم. همیشه خیلی پر حرف بودی اینطوری راحت نیسم


وقتی بهم گفت پرحرف عصبی اخمی کردم و مشت بی جونی به سینه ستبرش زدم:


-یا..عوضی بازی درنیار عمت پرحرفه من خیلیم کم حرفم...


با نگاهی که بهم انداخت میتونستم جمله‌ی 'اره اره خر خودتی' رو بفهمم!

چشم غره‌ای براش رفتم که نگاهم به عکس تک نفره خودم گوشه اتاق افتاد، روی زمین بود و اطرافم پر از قلبایی که میتونستم تشخیص بدم یکی اونها رو کشیده، بود

بیشتر بهش دقت کردم و تونستم جمله‌ای رو اون کنار ببینم دست خودم نبود اما کلمات از دهنم خارج شدن:


_حسی که بهت دارم رو باید پنهان کنم، چون میدونم مالِ من نیستی...


از جام بلند شدم و خواستم سمتش برم که نامجون پیشدستی کرد و سریع عکس رو برداشت و اون رو داخل کمد انداخت. 

خواستم سمتش برم که سرم گیج رفت، داشتم به زمین برخورد میکردم که نامجون گرفتتم. بدون توجه به حالم سوالم رو پرسیدم:


_اون حسی که باید ازم پنهان کنی چیه؟ چرا عکس رو ازم قایم کردی؟... یاااا نامجونا جواب بده


من رو روی تخت گذاشت و کنارم قرار گرفت، از توی چشماش میتونستم درد رو ببینم. اونم مثل من شکسته بود، حالش رو درک میکردم:


_اون حسی که ازت پنهان میکنم... اسمش... اسمش...


با سکوت نگاهش رو ازم گرفت؛ انگار که خجالت میکشید حرفش رو بزنه. از اینکه چیزی نمیگفت کمی عصبی شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم

دستم رو، روی شونش گذاشتم و فشاری بهش وارد کردم. نگاهی بهم انداخت و برای آرامشش لبخندی زدم

اونم ادامه حرفش رو گفت:


_عشقه ا.ت، من عاشقتم خیلی وقته. ولی نتونستم بگم سعی کردم نابودش کنم اما هر روز بیشتر از قبل عاشقت شدم؛ یادته یک ماه تمام باهات حرف نزدم؟!


سرم رو بالا پایین کردم، قشنگ اون یک ماهِ جهنمی رو یادمه. یکم ماه تمام نامجون ازم فرار کرد حتی وقتی اتفاقی بهم برخورد میکردیم بهم نگاهم نمیکرد. ادامه داد:


-میخواستم فراموشت کنم، میدونستم اگه بهت بگم معذب میشی و نمیخواستم ناراحت باشی؛ اما نتونستم اون یک ماه برام پر از عذاب و درد بود...

قطره اشکی از چشمش چکید که با انگشتم پاکش کردم، درسته این اعتراف یهویی بود و من هنوزم شوکه بودم اما تحمل دیدن اشکای نامجون رو نداشتم. اون تمام این مدت حسش رو پنهان کرده بود اگرم خودم نمیفهمیدم و اون عکس رو نمیدیدم، هیچوقت نمیگفت و توی خودش میریخت.


نمیخواستم ناراحت باشه، قلبش مثل من بشکنه و گریه کنه. خودم این عذاب رو کشیدم درسته؛ شایدم با کمی تفاوت اما بازم این درد، درد عاشقیه!

نمیدونم چرا اما امید داشتم، امید داشتم که شاید به مرور زمان بتونم منم عاشقش بشم. با لبخند از جام بلند شدم و روی پاهاش نشستم؛ با تعجب بهم نگاه کرد و نتونست حرکتی انجام بده 

دستم رو دور گردنش حلقه و صورتم رو به صورتش نزدیک کردم:


-اگه از جون و دل مایه بزاری، شاید... البته شاااااید عاشقت بشم... میدونی که هیچی بعید نیست


یکی از ابرو هام رو شیطون بالا انداختم که از شوک در اومد و خنده‌ای کرد. با انگشت اشاره‌ی کشیدش ضربه‌ای به بینیم زد و گفت:


-شیطون شدیا


-شیطون بودم شما خبر نداشتید آقا...


لبخندش عمیق شد که چالش بیشتر تو رفت، ناخودآگاه انگشتم رو داخلش کردم و با خودم حرف زدم:


-اگه خودت کاری نکنی فکر کنم این چالای لعنتی خود به خود قلبم رو مالِ خودش کنه


خنده‌ای کرد و با فهمیدن اینکه بلند این حرف رو زدم با خجالت سرم رو روی سینش گذاشتم، من رو تو بغلش فشرد و بوسه‌ی محکمی به سرم زد:


_من مطمئنم که چالام تورو عاشق خودشون میکنن، اما میخوام تو عاشق تمام من باشی


.

.

.

سلام، ادمین جدیدم و امیدوارم از کارام خوشتون بیاد^^

منتظر نظرات گوگولیتون هستم~

Report Page