luna

luna

Puma.

مدتِ نسبتا طولانی ای میشد که پسرک بدون کوچک ترین پلک ای، نگاهش رو به عکسی که روی میز چوبی خاک میخورد؛ دوخته بود.


آه بلندی کشید و برای روشن کردن شومینه رو به روی اش؛ از روی صندلی چوبی اش بلند شد.


چوب ها رو بدون احتیاط داخل شومینه می انداخت و همین منجر به پاره شدن دستش شد.


بدون ذره ای توجه به سوزش زخمش؛ عکسِ خاک گرفته رو برداشت و کنار شومینه زانو زد.


با کنار زدن خاک های روی عکس؛ دید بهتری برای خیره شدن به لبخند اون پسر پیدا کرده بود.


اون واقعا دلتنگ بود. دلتنگ شنیدن صدای خنده های معشوقه اش!


پسرک بی چاره آن قدر نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود که دیگه قادر به واکنش نشون دادن هم نبود. نه لبخند میزد، نه اشک می ریخت و نه عصبانی به نظر می رسید!


جه یون؛ فقط به جهان هستی اطرافش.. بی تفاوت بود.



برای آخرین بار به آن لبخند خیره شد و قبل از انجام دادن تصمیمش؛ به نوشته پشتِ عکس نگاهی انداخت.


پشتِ عکس؛ با خط ای خوانا و تمیز نوشته شده بود که:


" جه یون عزیزم؛ حال فکر میکنم که، قادر به خواندن این متن هستی. اگر حالا در حال خواندن این متن هستی؛ یعنی تصمیم من انجام شده. حال تو با چشمان من دوباره به دنیا بازگشتی. راستش هیچ گاه از این تصمیم پشیمون نخواهم شد. حال که این نامه رو برای تو مینویسم.. به ساعت عمل امون نزدیک تر میشویم. میدونی جه یونی؛ بعد از رخ دادن اون حادثه.. احساس کردم که قلبم در حال مچاله شدنه!


خیلی سعی کردم که احساسات خودم رو کنترل کنم اما هر بار شکست میخوردم.

میدونی جه یون گرفتن این تصمیم برام خیلی راحت بود. خب راستش آره.. من هنوزم همون آدم کله شقیم که با وجود دونستن ریسک این عمل بازم میخوام انجامش بدم. حتی اگه به قیمت از دست رفتن جونم باشه!


بعد از اون حادثه؛ اشک های زیادی ریختم اما تصمیم گرفتم باقی زمانم رو صرف دیدن جاهای دیدنی و زیبا کنم تا وقتی که، این چشم ها به تو پیوند خورد.. اثرات خیس بودن این چشم ها رو حس نکنی.


اگه فقط یک درصد اتفاقی برام افتاد.. لطفا بهم قول بده که اشک نریزی. در واقع میتونی به این دید بهش نگاه کنی که اگه اشک بریزی به چشم های من آسیب میزنی و تو که اینو نمیخوای؟


لطفا من رو به عنوان یه خاطره در ذهنت باقی بذار. نمیگم که فراموشم کن.. فقط به چشم یک خاطره قدیمی و خاک خورده بهم نگاه کن.


اگه موقع خوندن این نامه کنارت نبودم؛ ازت متاسفم جه یون. ازت متاسفم که نتونستم بمونم و آرزوت رو برآورده کنم.


میدونی جه یونی.. تصمیم دارم اگه همه چی خوب پیش رفت؛ اون بچه رو به سرپرستی بگیریم. همون چیزی که همیشه میخواستی.


ولی اگه من پیشت نبودم.. مطمئن باش که به تنهایی پدر خوبی خواهی شد. و به عنوان آخرین درخواستم.. میشه اسم بچه رو بذاریم لونا؟ اون بچه خوشبخت ترین دختر دنیا میشه چرا که دختر ماهِ من میشه. همونطور که از اسمش مشخصه..


دوستت دارم ماهِ درخشانِ آسمانم. "


بعد از به پایان رسیدن نامه؛ قطره اشک کوچکی از روی گونه های پسرک، به روی آن عکس راه پیدا کرد.


جه یون بغض شکسته شده اش رو پس زد و عکس رو در شومینه انداخت. خیره شدن به ذوب شدن آن عکس؛ باعث مچاله شدن قبلش میشد.


جه یون بازدم عمیقی کشید و به دیوار آجری خاکستری رنگِ کنار شومینه؛ تکیه داد.


" جونگ سونگ عزیزم.. تو از من قول گرفتی که بعد از تو اشک نریزم اما؛ چرا آن قدر عمل کردن به قولم سخته؟


چرا هر شب بدون استفاده از قرص های آرام بخش و اسپری آسم نمیتونم به خواب برم؟


جونگ سونگ آ من از اعماق وجودم دلتنگت هستم. دلتنگِ اون آغوش گرم که بعد از هر بار خستگی من رو به پذیرفتن اون آغوش دعوت میکرد. دلتنگِ حس کردن اون دست های نرم و لطیفت بین مو هایم. دلتنگِ گوش دادن به نواختن گیتارت. و در آخر دلتنگِ خودت.. دلتنگِ کهکشان کوچکم، دلتنگ تو، جونگ سونگ آ..


تو برای من.. تبدیل به رویا ای شدی که؛ حالا چیزی جز خاکستر ازش باقی نمونده!


اما آیا من لیاقت اشک ریختن رو دارم؟ لیاقت دلتنگ بودن، لیاقت نفس کشیدن و در آخر لیاقت زنده بودن رو چی!


جی آ.. من متاسفم که شاهد دیدن این لحظات نیستی. شاهد اولین قدم های لونا، شاهد گفتن اولین کلمه لونا، شاهد اولین تولد دختر کوچولومون.. جی؛ نمیشه برگردی؟


میدونی چقدر بهت حسودی کردم وقتی اولین کلمه ای که لونا به زبون آورد جی آپا بود نه جه یونی آپا؟


قول میدم.. جی آ من قول میدم که با این چشم ها؛ زیباترین لحظات، خاطره ها و در آخر زیباترین منظره ها رو ثبت کنم.


دوستت دارم رویای خاکستره شده ی من! "


جه یون با دیدن لونا که به همراه عروسک اش به سمتش قدم بر می داشت؛ به سرعت اشک هایش رو کنار زد و با آغوش ای گرم از دختر کوچولوش استقبال کرد.


" جه یونی آپا؛ این راسته که پاپا یه فرشته بوده؟ "


لونا در حالی که تو بغل پدرش می نشست گفت و عروسک اش رو بغل کرد.


" کی این رو بهت گفته؟ "


جه یون در حالی که با صدایی بچه گانه جواب میداد روی موهای دخترک بوسه ای کاشت.


" سونگهونی بهم گفت که بابات یه فرشته بوده که بعد از شکسته شدن بال هاش.. خداوند اون رو برای ترمیم زخم هاش از روی زمین به آسمان فرستادش. "


دخترک در حالی که از گردن پدرش آویزان میشد گفت.


" سونگهونی؟ یاا اون عموی بزرگته نمیتونی اینجوری صداش کنی!


ولی حق با سونگهونیه.. پدرت یه فرشته بود. فرشته ای که من نتونستم به خوبی ازش مراقبت کنم و به همین علت.. از دستش دادم.

ولی من با از دست دادن پدرت؛ یه فرشته کوچولوی جدید پیدا کردم. تو امید دوباره ی منی فرشته کوچولوم. تو به بابایی امید دوباره دادی!


لونا کوچولو دوست داره به شهربازی بره؟ "


لونا در جواب لبخند دندون نمایی زد و بوسه نرم ای بر روی گونه جه یون کاشت.


جه یون خم شد و بعد از بوسیدن پیشانی دخترش؛ اون رو در آغوشش گم کرد تا با استشمام عطر تن دخترک.. آرامش بگیره.



- و در دنیای دیگر.. میتوانی کمی نزدیک تر، به سوی کهکشان من پرواز کنی؟!


Report Page