Lucas~

Lucas~

Redie

+ من دوس دخترت نیستم عوضی!

با فریادی که کشیدم توجه کل سالن به ما جلب شد. صورتش از عصبانیت درهم شده بود. مطمئن بودم اگه یک کلمه دیگه حرف بزنم با یک سیلی ازم پذیرایی میکنه.تنها کاری که تونستم بکنم بیرون اومدن از اون فضای مزخرف بود...

به جرئت میتونم بگم توی این دنیای بزرگ با ۷ میلیارد آدم داخلش...هیچکس به من اهمیت نمیدادن.اینو موقعی فهمیدم که متوجه دور و برم شدم . پدر و مادرم از هم جدا شدن ولی هیچکدومشون سرپرستی منو قبول نمیکردند.

بعد از اینکه دادگاه سرپرستی منو به پدرم دادند تنها چیزی که دیدم مهمونی های بزرگ و چرتی بود که پدرم با همکاراش میگرفت. من هم عروسکی بودم که هربار مجبور بود با پسر یکی از مهمون ها بچرخه.

اما اینبار فرق میکرد.

اینبار تمام توانم بکار بردم تا به پدرم بفهمونم من دیگه بچه نیستم!

۱۷ سالمه و خودم میتونم درست و غلط بفهمم! میتونم بفهمم من تو این دنیا برای تو هیچی ام! پس چرا به خاطر تو با خودم اینکار بکنم

***

هرطور بود از سالن خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و هوای خوش شبانه رو وارد شش هام کردم. اما این حال خوب فقط چند ثانیه طول کشید...

+ا/ت...همین الان برمیگردی و این بازی بچگانه ای که راه انداختی جمع میکنی! اگه به این کارت ادامه بدی پدرت قراردادش با پدرم بهم میزنه

_برام مهم نیست...

+یعنی چی که برات مهم نیستتت؟! فکر کردی کی هستی دختره روانی

به سمتم اومد تا بازوم بگیره و به داخل بکشتم اما من زودتر از اون شروع بع دویدن کردم. سمت باغ پشت سالن رفتم. جایی که امیدوارم بودم شاید یک در مخفی داشته باشه اما نداشت!!

صدای اون پسره لعنتی هر لحظه بهم نزدیکتر میشد و تنها کاری که به ذهنم میرسید بالا رفتن از دیوار نه چندان بلند بود.

خودمو بالا کشیدم. همینکه به بالای دیوار رسیدم بادیگارد ها و اون پسره از راه رسیدند. کفش ها پاشنه بلندم سمتشون پرت کردم از اون طرف دیوار پایین پریدم که باعث شد مچ پام بدجور پیچ بخوره.

با تمام جونم شروع به دویدن کردم. درد بدی داشتم اما اگه می ایستادم قطعا منو میگرفتن.

خیابون خلوت و تاریکی بود. خودمو پشت یکی از سطل های آشغال پنهان کردم تا نفسی تازه کنم. سرم کمی بیرون آوردم تا ببینم کسی دنبالم اومده یا نه که...

+هی...تو کی هستی؟

صدایی که از پشت سرم اومد باعث شد سریع برگردم و با یک جفت پای کشیده روبه‌رو بشم. کمی سرم بالا آوردم و به جای دیدن صورت یک آدم یک کلاه موتورسواری دیدم.

+نکنه..نکنه از این عروس فراری ها هستی؟

_چ..چی؟نه...نه نیستم

+پس چی هستی؟ این موقع شب..با لباس های مهمونی و آرایش پخش شده روی صورت و مخفی شدن پشت سطل آشغال..همم؟

_اهههه نمبدونم...به من کاری نداشته باش

+ اوه باشه...پس به اونایی که دارن به این سمت میان کار داشته باشم

با ترس سرم برگردوندم: چی؟چی؟کی؟کجا؟

با ترس به دور و اطرافم نگاه مبکردم که صدای خنده بلند پسره شنیدم.

+پس...قطعا عروس فراری هستی..

_خیلی مسخره ای...اصلا به من چیکار دارید اقا؟ برید دن/

+ عقب وایسا

_ها؟

هنوز نتونسته بودم حرفش تحلیل کنم که دیدم سمت چند نفر حمله‌ور میشه.

اون پسره عوضی و بادیگارداش بودند. اول خواستم بهش بگم درگیر نشه اما...

دیدم خیلی قشنگ همشونو زیر مشتاش له میکنه. حتی بادیگارد هایی که اون همه هیکل هم داشتند نتونستند باهاش در بیفتن.

بعد از چند ضربه ، وقتی همشون رو زمین افتاده بودن سمت من اومد و دستم گرفت و شروع به دویدن کرد. تا انتهای کوچه رو بدون توقف دویدیم .

انتهای کوچه موتور بزرگ و شیکی نمایان شد.

+ هی عروسی فراری...سوار شو

_سوار این؟

+ این اسم داره...اسمشم مایکله

_تو برای این....موتور اسم گذاشتی...؟

+ فعلا اگه میخوای دست اونا نیفتی باید سوار این اقا مایکل بشی...همین الان

وقت نداشتم درست و غلط کارم بفهمم . تنها کاری کردم باز کردن باهام و سوار شدن روی موتور بود.

یکدفعه کلاه موتورش در آورد. کلاهی که باعث شد تا اون لحظه از چهره مردونه اش بی نسیب بمونم.

+بزار سرت...میخوام تند برم

_پس خودت؟

+ من راحتم زود باش بزار سرت الان میان

کلاه از دستش گرفتم و روی صورتم گذاشتم. منتظر بودم که بوی عرق حالم بهم بزنه....اما....خیلی عجیب بود.

بوی شامپو تنها چیزی بود که حس میکردم. 

یکدفعه موتور روشن شد. به خاطر ناگهانی بودنش ناخودآگاه دستم دور سینه اش گرفتم. اونم فرصت غنیمت شمرد و حرکت کرد.

سرعتش خیلی زیاد بود جوری که جرئت نمیکردم چشمام باز کنم البته حتی اگه چشمام بازهم میکردم فقط سیاهی میدیم(به خاطر کلاه)

بعد از دقایقی موتور سواری جایی که نمیدونستم کجاست ایستاد.

+ خب حالا بهم بگو....هاهاها(شروع کرد به بلند خندبدن)

_چیه؟چیشده؟

همونطور که صدای خنده اش میومد گفت: خدای من...چرا اینقدر این کلاه بهت میاد...خیلی کیوت شدی

یک جورایی از تعریفش خوشم اومد واسه همین گونه هام بی اختیار رنگ گرفت

+بزار بهت کمک کنم کوچولو

دستاش روی کلاه قرار داد و با آرامش از سرم بیرون کشیدش

_آخیییش ، داشتم خفه میشدم

+خب بگو ببینم خونت کجاست؟

_خونه ندارم من

+چطوری خونه نداری؟

_مگه ندیدی ازشون فرار میکردم ، کجا میتونم برم که نفهمن

+هتل...البته شناسنامه نداری..اممم...خونه دوستات چی؟

_همشون میشناسن...آهههه نمیدونم چیکار کنم.

چند ثانیه ای سکوت بینمون شکل گرفت...

_خیلی ممنون که/

+میخوای بیای خونه من؟

_ببخشید؟

+خب جایی نداری...پس...اگه بخوای...میتونی بیای خونه من

_ااا...ممنون ولی..

+من باهات کاری ندارم...حتی شب خونه نمی مونم میتونی راحت باشی

_اوکی ولی...تو چطور به من اعتماد میکنی؟

به شکل کیوتی دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:همممم....اینم حرفیه

ولی خب من چیزی ندارم که بخوای بدزدی...کلا بچه پاکیم یونو؟

+خیلی خب...امشب...خونه تو میمونم

_پس بزن بریم خونه من...

دوباره کلاه رو سرم گذاشت و حرکت کرد. اینبار کمی شیشه کلاه باز کردم تا بتونم ساختمون ها و ماشین هایی که از کنارم رد میشدن ببینم

اما یک چیز دیگه توجهمو جلب کرد...موهای بلند پسره که توی هوا پخش شده بودن...


سلام سلام

باید اعتراف کنم اول نمیخواستم بزارمش ولی بعد نظرم عوش شد

امیدوارم دوسش داشته باشین و اگه خواستید ادامه بدمش بهم بگین💗

ممنون که خوندیدش🍀


Report Page