Lsa

Lsa

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#پارت_۳۷۲

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


 بالاخره حرفی که همیشه دلم میخواست به ایمان بگم اما هیچوقت نشد یا فرصتش به وجود نیومد رو زدم...

-امشب با بابات راجب خودم و خودت حرف میزنی!؟؟

دستشو دور لیوان حلقه کرد و حین‌بلند کردنش یه نگاه معنی دار به صورتم انداخت.....

راستش یه لحظه پشیمون شدم از حرفم...از اینکه چرا همچین چیزی گفتم وقتی هنوز چند روزهم از سالگرد مادرش نگذشته بود اما نه....

بهتر که گفتم....حالا یه جورایی راحت شدم....

منتظر بودم جواب سوالمو بده که همون موقع سرو کله ی یلدا پیدا شد....

اَه! چی میشد یلدا یکم دیرتر سرو کله اش پیدا میشد!؟

ضدحال آخه بدتر از این !؟؟؟

یلدا ای خروس بی محل !

دیگه نشد که جوابمو بده....یلدا قندون به دست اومد و بینمون نشست و گفت:

-اینم قند....شمادوتا رو نمیدونم ولی من حتما باید چایی رو با قند بخورم....البته ایمان فکر کنم پولکی و خرما هم دوست داشته باشه...‌

ایمان کف دستشو دراز کرد و گفت:

-یلدا یه دونه قند بده ببینم....

یلدا از گوشه چشم آق داداششو نگاه کرد و گفت:

-تو که قندبخور نبودی....

انگشتاشو تکون داد و گفت:

-حالا تو بده!

یلدا یه یه دونه قند گذاشت کف دست ایمان اونم قند رو زد به کله من....

منتها چون من سرمو چرخوندم از بدشانسیم یه راست خورد تو پیشونیم.....

از درد آخی گفتمو پیشونیمو مالوندم و پرسیدم:

-چرا همچین میکنی داعشی!

یلدا خندید و گفت:

-نه دیگه...نمیتونی به داداش من بگی داعشی....ریششو خیلی وقت که زده!

با انزجار داداشو نگاه کردم...خب چرا میزنه!!!

یکم از چاییش رو خورد و گفت:

-تا وقتی تو هستی چرا میزاری یلدا بره قندون بیاره چاقالو‌.....!

-واسه این زدی!؟

-آره...دقیقا !

یلدا با خجالت خندید و بعد گفت:

گناه داره داداش....من خودم خواستم برم بیارم....

خواست چاییش رو بخوره که گوشیش تو بغلش زنگ خورد.....با یه نگاه به صفحه اش گفت:

-امیرحسینِ.....من جوابشو میوم الان میام!

خب خدارو شکر ....قربون قدو بالای امیرحسین که دوباره و کاملا به موقع زنگ زده بود!

تا تنها شدیم یکم سرمو بردم جلو و رو به ایمان گفتم:

-خب....

سرشو تکون داد و گفت:

-چی خب ؟؟؟

همونطور که یلدارو می پاییدم گفتم:

-نمیخوای بابات حرف بزنی.....؟

Report Page