Lsa

Lsa

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه_پارت_365


-ایمان کو !؟

-بیرون....گفت تا ترخیص بشی بره ماشینشو بیاره داخل.....امیرحسین چیمیگفت!؟؟؟

خیلی خوشحال بود آره؟؟

باخجالت خندید و گفت:

-آره خیلی.....همش میگه مواظبش باشه...اینکارو نکن ...اونکارو نکن.....انگار نه ماهمه.....

هردو باهم زدیم زیرخنده...و بعد گفتم:

-وااااای...بابامو بگو....باباتو بگو....ننه امو بگو....فکر کنم اگه بدونن تو حامله ای از خوشحالی بال دربیارن و پرواز کنن.....میگم کاش دختر باشه...من دختر خیلی دوست دارم....

گونه های یلدا گلگون شد و گفت:

-سالم باشه....جنسیتش مهم نیست.....

از رو صندلی بلند شدمو گفتم:

-بمون تا برم به پرستار بگم بیاد سُرت رو دربیاره...

-باشه.....

رفتم بیرون و با پرستار برگشتم....سرم یلدا دیگه تموم شده بود و بعد از نشون دادن داروهاش رفتیم بیرون....

ایمان ماشین رو آورده بود داخل....سوار شدیم و هی در گوش هم پچ پچ میکردیم ..از همین حالا داشتیم چک و چونه اسمشو میزدیم.....

وقتی رفتیم خونه همه باخوش حالی دور یلدا جمع شدن و هی قربون صدقه اش میرفتن.....

دیگه سورپرایز شدنی در کار نبود چون عمه فرخنده همون بار اول که بهم زنگ زد جویای اجوال یلدا باشه سیر تا پیازو به روش خودش از زیر زبونم بیرون کشید....

بعله! این شد که دیگه نشد قضیه مثل یه سورپرایز بمونه......

اونا نشسته بودن دور هم و عمه باوجود خستگی منو مجبور کرد بلند بشم چایی درست کنم.....

مگه رحم داشت لامصب....

بابا به روش خودش شروع کرد نصیحت کردن یلدا....

که دیگه غصه مادرشو نخوره....گریه نکنه....به فکر خودش و بچه اش باشه و خلاصه از همین حرفها....

آخرین فنجون چایی رو دادم ایمان و بعد یه گوشه نشیتم...عمه با لبخند گفت:

-آره یلدا جون....داداش راست میگن....غصه خوردنیه....اگه نبود که نمیگفتن غصه نخور....تو الان دیگه یه نفر نیستی و دوتایی.....از این به بعد باید حسابی حواست به خودت باشه.....

بعد رو کرد سمت آقا رحمان و گفت:

-بابابزرگ که شدین آقا رحمان....ایشالله دومادی ایمان....

چهره ی آقا رحمان از شنیدن این حرف بشاش شد و گفت:

-خدا از زبونتون بشنوه...اگه به من بود که ایمان الان باید ده بچه داشته بود...زن بگیر نیست فدخنده خانم...

عمه یکی از اون لبخندهای معروفش زد و گفت:

از دست این عمه....حالا تا ایمان رو زن نمیداد مگه ول میکرد...

Report Page