Love Story
𝘔𝘪𝘳𝘢𝘺( Love story, indila )
Il vit mais parle à peine
Il attend devant cette photo d'antan
Il, il n'est pas fou
Il y croit c'est tout
Il la voit partout
Il l'attend debout
Une rose à la main
À part elle il n'attend rien
آهنگ با صدایی که توی جمعیت گم میشد، درحال پخش بود اما اونها اهمیتی نمیدادن، به زیبایی پاهاشون رو حرکت میدادن و از حرکت رقصی که هوسوک استاد و هدایت کنندهاش بود، نهایت لذت رو میبردن.
جیمین، با صدای زیبا و پر از ذوقش، شروع به خوندن آهنگ کرد و به چشمهای هوسوک که میدرخشید، خیره شد.
_دنیای ما کوچیکه جیمینا، یه روزی همش یه رویا بود، ولی الان؟
_رقص کنار برج ایفل...
با اشتیاق خندید و به برجی که واقعی تر از همیشه کنارش قرار داشت، خیره شد و آخرین حرکت رقص رو انجام داد، جیمین رو دور خودش چرخوند و با گرفتن دستهاش، لبهاش رو به لبهای شیرینش کوبید و اولین بوسهاش رو کنار جایی که رویاشون ازش شروع شده بود، روی اونها نشوند.
از هم جدا شدن و با اتمام آهنگ به چشمهای کشیدهی همدیگه خیره شدن، متوجه افرادی که دورشون جمع شده بودن نبودن.
ثانیه ها همین شکلی گذشت تا صدای تشویق به گوش رسید، جفتشون با تعجب به سمت صدا برگشتن و با دیدن افراد کمی که دورشون جمع شده بودن، با بهت خندیدن. چند نفر با لبخندی به روی لبهاشون به دو رقصنده خیره شده بودن و از دیدن این صحنه، خوشحال به نظر میرسیدن.
جیمین که کودکی رو، درحالیکه دست در دست مادرش بهش خیره شده بود دیده بود، لبخندی زد و با تکون دادن دستهاش بهش سلام داد و باعث شد دخترک مو بلوند بخنده و کار جیمین رو تکرار کنه.
با رفتن جمعیت از کنارشون، خودش رو توی بغل هوسوک انداخت و با عشق لب زد:
_باورم نمیشه! واقعا دور ما جمع شده بودن؟
هوسوک درحالی که دستهاش رو دور کمر باریک پسر حلقه میکرد، بوسهای روی گردنش نشوند و ادامه داد:
_خوشحالم که اینجوریه...
_اون دختره رو دیدی؟
_کدوم؟
_یه دختر کوچیک بود، کنار کسی که مادرش به نظر میرسید، جفتشون با لبخند بهمون خیره شده بودن... چقدر خوشحالم وقتی میبینم به بچههاشون نشون میدن عشق فقط بین زن و مرد نیست.
لبخندی زد که از چشم پسر کوچک تر دور موند، سرش رو از پشت روی شونهش گذاشت و چشمهاش رو بست.
_تکون نخور، بزار عطرترو نفس بکشم و آروم بمونم...
پسر، خندید و دستش رو روی دستهای کشیدهی هوسوک گذاشت.
_روزی روزگاری... دو تا پسر کوچیک... رویایی داشتن، رویای رفتن به جایی که آزاد باشن، جایی که بخندن و بدون نگرانی، بوسههاشون رو روی لب های هم بکارن و کنار برج ایفل برقصن... این بوسه برای من، خاص ترین بوسه بود هوسوکا.
_ولی برای من نبود...
_چی؟!
_میدونی؟ بوسهی موردعلاقهی من، زمانی بود که اولین بار انجامش دادم، اولین اعتراف همزمان با حس کردن لبهایی بود که حسرتشون رو میخوردم. نه اینکه این بوسه بد بود، نه... ولی باید یادمون بمونه، همهچی از همون روز شروع شد.
جیمین که از شنیدن حرف های زیبای پسر غرق در آرامش شده بود، لبخندی زد و با دل کندن از آغوشش، به سمتش برگشت:
_هیچ وقت... هیچ وقت یادم نمیره از کجا شروع شد. جوری که شروع شد، بهترین آغاز بود...
_و جوری که الان ادامه داره، زیباترین رویاست...
لبخندی زد و با دست کشیدن به موهای مشکی رنگ مرد، این بار بوسهای کوتاه آما آرامش بخش رو روی گونهاش کاشت و گذاشت این بار احساساتشون به پاک ترین شکل ممکن، در محلی جدید باهم دیگه ترکیب بشه...
--------------
اینم از سناریوی چالش ترند شده")
پیشنهاد میکنم با گذاشتن آهنگ، دوباره بخونیدش تا احساسات پاک و زیبای داستان رو درک کنید.
میرای خیلی دوستتون داره♡
This day...