Love
به عشق اعتقادی ندارم!
اما میدانم هربار که به تو فکر میکنم، دلم میگیرد
نمیدانم؛
انگار که با خیال تو،
روح ناچیز من مچالهتر از قبل بهنظر میرسد!
مدتهاست که گذشته است اما انگار که
من در من منی را راندهام که عاشق توست!
من در من،
منی را رانده ام که به یادت شب ها را گریست
آن منِ در من رانده شده پیش تو جا مانده است و
یقین دارم که تا ابد جا خواهد ماند!
میدانم که نمیدانی و نخواهی دانست،
اما به یادت هستم؛
تورا میبینم، در هر ملودی، در هر زخم، در همه چیز!
آهنگ زیبا و گرانبهای ضربانت در خلا سیاه و
سرتاسر تهی درون قلبم همچنان میتپد!
کسی چه میداند، رازی باشد بین من و تو؛!
اما بدان که گاهی، صدایت را میشنوم،
بدان که گاهی بدنت را کنار بدنم احساس میکنم،
گاهی چشمام رو میبندم و
گرما و رطوبت قطرهای اشکت، گونهایم را نوازش میکنند؛
چشمام رو میبندم و
موسیقی شیرین قهقههایت را در اغوش میکشم؛
من چشمام رو میبندم و
پیشانیام، پیشانیات را لمس میکند؛
بزرگ شده ام! فرق کرده ام!
اما در خیالاتم، دست در دست تو که حال پیراهنی زیبا و به رنگ شب بر تن داری ، پا به رهنه بر روی خورده شیشه های قلبمان به سوی نتهای موسیقی میرقصیم...