love

love

#so

_:با من کاری داشتین پدر ؟

با عصبانیت گفت: بله. تهیونگ تو حق نداری با دختری در ارتباط باشی. باید چند بار بهت بگم تا بفهمی حق نداری؟

با ترس سرمو بلند کردم: م...میفهمم.

+کاش میفهمیدی. باز تو رو با یه خدمتکار زن دیدن. چرا نمیخای قبولش کنی؟ تو یه شاهزاده ای .باید زن تو و ملکه اینده زنی لایق باشه. نه یه ظرفشور اشپزخونه.


اب دهنمو قورت دادم: بله پدر.

مجبور بودم قبولش کنم‌ . چون پدرم پادشاهی بی رحم بود و ممکن بود هر کاری بکنه. حتی نمیزاشت من ازاد باشم.


ناراحت و کلافه بودم و میخواستم برم بهش بگم که تمومش کنیم و یا یه بهونه ای بیارم که نمیتونم باهاش ادامه بدم‌.

ولی وقتی به اشپزخونه رسیدم ... دیدم که چقد داره زحمت میکشه.... چقد عرق میریزه... تا اینجا تو قصر پیشم باشه.


چشمش به من خورد که اونجا ایستادم. با ذوق لبخندی زد و با دو خودشو بهم رسوند: خوبی؟

سعی کردم حتی لبخندی مصنوعی بزنم: اگه تو خوب باشی منم خوبم. وقت داری یکم بریم بگردیم؟

لبخندش خشک شد: امممم‌.. تهیونگ. چیزی شده؟

_نه. مگه باید چی بشه؟

+باشه . الان میام.


با هم‌رفتیم حیاط پشتی قصر که خلوت بود.

دوست نداشتم الان ناراحتش کنم. هر چی سعی کردم بهش بگم نتونستم. و گفتم یه وقت دیگه بهش میگم.


از زبان ا/ت

میدونستم یه چیزی هست. چون تهیونگ که همیشه پیش من خوشحال و سرحال بود الان همش دمغ و تو فکر بود‌.


همینطور میخواست چیزی بگه ولی یا نصفه تمومش میکرد یا بحثو عوض میکرد.

نمیفهمیدم این کارش یعنی چی؟


__________________

محافظ: سرورم ...شما باید به محل شکنجه بروید.

با تعجب گفتم: چرا؟

.....محافظ: متاسفم


با سرعت میدویدم و گریه میکردم.

باورم‌نمیشه. پدرم انقد بی رحم و ظالم باشه.

دختری که رو زمین افتاده بود و جسمش غرق خون بود رو نمیشد تشخیص داد .

انقد شکنجه ش داده بودن که به این وضع افتاده بود.

اما ... من بوی بدنشو حس میکردم. اون هنوزم بوی بهشتی خودشو داشت.

ا/ت هم با ته مانده توانش ناله های ریز و کم جون از دهنش خارج میشد.

با صورت خیس میخواستم به طرفش برم ولی چند تا نگهبان جلومو گرفتن.

گریم بیشتر میشد و صدام بیشتر میرفت بالا:

_ولم کنیییید.. عوضی.. ولم کنننید... حق ندارید با من اینطور رفتار کنید. لعنتییی.


نگهبان: این دستور پادشاه بوده و ما باید بهش عمل کنیم. ما رو ببخشید سرورم.


من باید مجازات میشدم. چرا اون که از چیزی خبر نداشت باید مجازات میشد؟

همش تقصیر منه. میتونستم بهش بگم و از قصر فراریش بدم. ولی خودخواه بودم و به خودم فکر میکردم که نمیتونم دوریشو تحمل کنم.

@bts_Gorgeous

Report Page