LOST

LOST

BY LEO

صدای خنده های سرخوشش با رفیق چندین ساله اش، سکوت کافه رو می شکست.

- "دفعه آخری که با مینهو اینجا بودیم هم همینقدر خوش گذشت..."

چان آروم زمزمه کرد و ناگهان ساکت شد، چانگبین با دیدن تغییر حالتش متعجب به چانی خیره شد که خنده به سرعت رو لب هاش خشکید و بغض راه گلوش رو بست.

چانگبین نگران بابت حال هیونگش گفت:

-"هیونگ یه مدته گریه و خنده‌ت قاطی شده..."

بعد از مکثی لبش رو خیس کرد و ادامه داد:

-"من واقعا نگرانتم، حتی... حتی وقتی مي خندی هم اشک تو چشم هات جمع مي شه."

چان پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت، انگار داشت کلمات رو برای گفتن جمله ای که توی ذهنش شکل گرفته بود ردیف می کرد.

نهایتا به حرف اومد و با صدایی گرفته طوری که فقط چانگبین بشنوه گفت:

-"می دونی؛ از یکی شنیدم که گفت کسی که همش حالتون رو می پرسه و دوست داره کنارتون باشه و زود به زود ببینتتون، نه آویزونه و نه محتاج... اون فقط تموم زیبایی های دنیارو توی شما خلاصه کرده...‌ و من ازت بابت این ممنونم چانگبین!"

نزدیک تر شد دستش رو آروم روی دست چانگبین گذاشت و لبخند خشکی مهمون لب هاش شد.

- "این چه حرفیه هیونگ؟ این وظیفه منه که وقتی بهم نیاز داری کنارت باشم، پس نیازی به تشکر نیست..."

و بعد لبخند گرمی زد. چان سرش رو تکون داد و تا به پشتی صندلیش تکیه داد مشغول بازی کردن با انگشتاش شد.

- "می دونی چیه چانگبین؟ همونجایی که وسط خنده بغض می‌کنی و گریه‌ت می گیره یا برعکس وسط گریه کردند یکدفعه می خندی، دقیقا از همونجا... بدون که کم آوردی و احتمالاً از درون دیگه مردی..."

نفس عمیقی کشید و دستی توی موهاش برد. چانگبین ترجیح داده بود شنونده باشه و ساکت بمونه پس دست هاش رو زیر سینش جمع کرد و منتظر ادامه حرف های چان موند.

-"متعهد بودن چیزی نیست که به زور از کسی بخوای... عشق و احساس واقعی با خودش تعهد میاره درسته؟"

نگاهش رو به چانگبین داد که با تکون دادن سرش حرفش رو تایید می کرد.

-"‏من قبول دارم تو زندگی هر آدمی ممکنه یه جدایی اتفاق می‌افته؛ آدم كم كم به همه چى عادت مي كنه حتى به نداشتن اون هايى كه دوسشون داشته. ممکنه توی زندگی هر آدمی يكى بوده باشه اما اين دليل نمي شه كه بخواد خودش رو تماما وقفِ يه خاطره كنه ولی من..."

گوشه لبش رو گاز گرفت تا مبادا بغضش بشکنه و ضعیف تر از همیشه جلوه اش بده.

- "ولی من تمام ساعت ها دقیقه ها و ثانیه ها رو با خاطرات اون می گذرونم، هرشب توی آغوش خودم حسش می کنم، هنوز عطرش توی خونمه... از وقتی رفته دیگه نتونستم یه شب رو راحت بخوابم..."

نفهمید کِی صورتش پر اشک شده اما با پشت آستینش اشک هاش رو پاک کرد و بی دلیل لبخندی زد و باعث شد چانگ بین متعجب از این حرکتش بهش خیره بشه.

- "من هنوز هم حضورش رو حس می کنم، می‌دونم که اون نرفته... اون هنوز هم کنارمه، بخاطر همینه که بوی عطرش توی خونه‌م پخشه، شک ندارم مدام میاد و میره وگرنه باقی موندن اون رایحه توی خونه دلیل دیگه ای نداره!"

وسط خنده‌ش به هق هق افتاد و چانگبین به سرعت از روی صندلی بلند شد و به سمت چان رفت، محکم بغلش کرد و اجازه داد هیونگ بی نظیر اما شکسته‌ش آروم بگیره و در همین حین کمرش رو نوازش می کرد.

نگاهی به اطراف انداخت و از اینکه افراد کمی توی کافه بودن و نمی تونستن اشک های هیونگش رو ببینن نسبتا خیالش راحت شد، وقتی مطمئن شد که چان حال بهتری داره از خودش جداش کرد و جلوی پاهاش زانو زد‌. صورتش رو قاب گرفت و به آرومی اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو به چشم های قرمز شده‌ش داد.

- "هیشش... هیونگ، آروم باش خب؟"

چان سر تکون داد و دستش رو روی گونه اش کشید.

- "هیونگ می‌خوام بدونی که اون... اون دیگه نیست و از اینجا رفته، اون... اون..."

دنبال کلمه مورد نظرش بود چون هربار که از کلمه 'مردن' استفاده می کرد چان کنترل خودش رو از دست می داد، ولی ایندفعه ریسک کرد و گفت:

-"اون مرده چان... مینهو مر..."

چان از روی صندلی بلند شد و چانگبین رو به کناری هل داد و در ادامه این حرکتش چانگبین روی زمین افتاد، افراد حاضر در کافه به سمتشون برگشتن و با دیدن صورت عصبی چان خواستن به طرفشون برن تا اینکه چانگبین مانع شد و گفت:

-"یه مسئله بین خودمونه؛ دخالت نکنین!"

و بلافاصله از روی زمین بلند شد، چان انگشت اشاره‌ش رو سمت چانگبین گرفت و با بغض غرید:

-"من زخمی الماسِ خودمم، فهمیدی؟! تو حق نداری بگی اون مرده! اون فقط واسه یه مدتی از اینجا دور شده... و من می‌دونم که خیلی زود بر می گرده؛ می فهمی دلتنگی یعنی چی؟می فهمی؟ نه تو این رو نمی فهمی... نمی دونی وقتی یه جا می شینی و به خاطراتت‌ با اون فکر می کنی و یه لبخند میاد روی لبت اما چند لحظه بعد... اشک های لعنتیت شروع به ریختن می کنه یعنی چی، تو هیچی نمی دونی چانگبین! هیچی!"

دوباره روی صندلی نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت، چانگبین با حرص نفسش رو بیرون فرستاد و دستی توی موهاش برد و به سمت چان رفت.

-"هیونگ... متاسفم، من وواقعا نباید اون حرف رو می زدم، زندگیمونم جوری شده که انگار از یه پرتگاه افتادیم پایین اما وسط راه یه تیکه از لباسمون گیر کرده به شاخه‌ی خشک شده‌ی یه درخت و هنوز سقوط نکردیم، نه می تونیم

خودمون رو نجات بدیم نه می تونیم خلاص شیم! ببخشید."

چان نگاهی به قیافه پشیمون چانگبین انداخت و به ثانیه نکشیده بغلش کرد.

- "نیازی نیست معذرت خواهی کنی باشه؟ من تمام حرف هایی که می زنی رو درک میکنم، می فهمم و هرچیزی که میگی رو خودم هم می‌دونم... می‌دونم مینهو دیگه زنده نیست، می‌دونم دارم دیوونه میشم. فقط کاش بیاد تو دنیام و در رو قفل کنه و بعد کلیدش هم گم شه، مگه چی میشه؟"

END.

ناشناس:

https://t.me/BChatBot?start=sc-151725-ecRnuWd

Report Page