Lost

Lost

OneD_Smut

Lost


*********************************************************************************



کنار پنجره ایستاده بود . خسته تر از همیشه . خسته تر از تمام ۲۸ سال زندگیش . بندبند وجودش درد میکرد و قطرات بارونی که به شیشه کوبیده میشد، قلب شکسته شدش رو همراهی میکرد .


فنجون قهوه ی توی دستش رو به لب های خشکش نزدیک کرد و قهوه ی تلخ رو مزه کرد .. همیشه از تلخی قهوه متنفر بود ، برخلاف نایل .


و اون تنها چیزی بود که از تنها منبع آرامشش براش مونده بود .


تنها چیزی که حداقل بوی نایل رو میداد .


تنها چیزی که بود که از روزی که اون رفت ، بهش پناه برده بود تا تلخی قهوه ، تلخی روز هاش رو بشوره و ببره .


یجورایی زندگیش جوری تلخ شده بود که مزه ای که الان زیر زبونش بود ، براش شیرین ترین بود .


چند ماه بود که اوضاع همین بود ؟


چند ماه بود خونه رنگ مرگ به خودش گرفته بود و سکوت کر کننده ، به تک تک اتاق ها رخنه کرده بود ؟


خودش هم نمیدونست


فقط میدونست که حتی روز و شب رو هم دیگه یادش نمیاد


حتی یادش نمیاد کی میره سر کار و کی برمیگرده خونه


نگاهش رو از پنجره گرفت و خونه رو از نظر گذروند


دکوراسیون خونه تغییری نکرده بود . حتی خونه مثل همیشه مرتب بود ولی چرا حس میکرد خونه ، دیگه اون خونه سابق نیست ؟


احساس غربت میکرد .. احساس اینکه اونجا خونه ش نیست


نایل راست میگفت " خونه گاهی صرفا یک مکان نیست .. میتونه یک کتابخونه باشه ، شاید هم یک پارک ، گاهی هم یه آسمون .. و گاهی .. یه آدم "


خونه ی لویی دیگه پیشش نبود


تازه میفهمید چرا هر روز انقدر مشتاقانه به خونه بر میگشت .


آرامش اون با برگشتن به خونه ش وجودش رو تسکین میداد ...


برگشتن به آغوش گرم نایل .


با لرزیدن گوشیش توی جیب شلوارش ، نفس عمیقی کشید و گوشی رو از جیبش دراورد


لیام بود


هرچند حوصله ش رو نداشت ولی میدونست اگه جواب نده اون پسر لجباز انقدر زنگ میزنه که کلافه ش کنه . پس تماس رو وصل کرد و گوشی رو نزدیک گوشش برد


لیام :"هی لو . سلام چخبرا ؟خوبی ؟اوضاع چطوره ؟ راستی مهمونی امشب که یادت نرفته !!هی لویی تاملینسون ، حتما باید بیایی بدون هیچ بهانه ای . نه و نمیشه و حوصله ندارم هم نداریم . نیایی میدونی که خودم میام و با زور میبرمت "


هنوز هیچی نشده بود از پر حرفی لیام سر درد گرفته بود . سرش رو به شیشه پنجره تکیه داد و چشم هاش رو بست . بلکه سردی شیشه ، سر دردش رو کمتر کنه .


لویی "وقت کردی بین حرفات یه نفس هم بگیر "


خنده ی سر خوش لیام تو گوشش پخش شد و لبخند آروم و کمرنگی به لب هاش نشوند.


لیام : " هی لو ! سر به سر من نزار. خلاصه زنگ زدم بخاطر یادآوری. منتظرتم فعلا ... بااااای."


لیام بدون اینکه منتظر جواب خداحافظی لویی بمونه، تلفن رو قطع کرد.


کلافه، دستش رو بین موهاش کشید و پلک هاش رو بهم فشار داد . لیام رو میشناخت و میدونست مجبوره که بره. نگاهی به ساعتش انداخت.


۶:۴۵ عصر بود و مهمونی قرار بود ساعت 9 شروع شه.


هنوز خیلی وقت داشت پس سمت اتاق خواب حرکت کردکه بلکه بتونه با خوابیدن، مغزش رو آروم کنه.



قدم های آهسته و خسته ش رو سمت اتاق میکشید. در رو به آرومی باز کرد و بعد از درآوردن ساعت و پیرهن مشکیش، رو تخت درازکشید. ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به سقف زل زده بود .


بازهم مغزش بدون اینکه ازش اجازه بگیره مشغول فکر کردن بود


اما اینبار دردناکتر از همیشه. یادآوری خاطرات تنهاکاریه که مغز به خوبی بلده انجامش بده .. اونقدر تو این کار ماهره که بندبند وجودت رو با هرکدوم له میکنه.


اما اینبار مغز لویی تصمیم داشت خاطره ی تکراری رو براش یادآوری کنه که حتی فرصت فراموش کردنش رو هم پیدا نکرده بود .


[ فلش بک/ دو ماه پیش/منزل لویی تاملینسون / ساعت ۷:۱۵ دقیقه ]



با صدای چرخیدن کلید تو قفل در، لویی وارد خونه شد.



هیچکدوم از چراغا روشن نبود .



حدس میزد نایل خواب باشه ولی با دیدن آباژور روشن گوشه ی نشیمن ، نایل رو دید که روی صندلی نشسته بود و بهش زل زده بود .


اخم روی صورتش برای لویی بی معنی بود . نمیدونست چرا همچین قیافه ای به خودش گرفته .


کفشاش رو درآورد و به سمت نایل رفت .


کیفش رو روی مبل گذاشت و کتش رو درآورد. 


در حالی که آستین پیرهن سفیدش رو بالا میزد ، با لبخند نایل رو نگاه کرد .


لویی : " میبینم گربه کوچولوم بهم بی توجهی میکنه . چیزی شده ملوسک من ؟ "


و نایل هنوز ساکت بود . اینبار لویی کمی به خودش لرزید .


از نایل بعید بود که اون به خونه برگرده و همون لحظه نپره بغلش و صورتش رک بوسه بارون نکنه .


نزدیکش رفت و جلوش روی زمین زانو زد و دست هاش رو روی زانوی نایل گذاشت .


لویی :" چیزی شده خوشگلم ؟؟؟ چرا اخمات توهمه ؟"


اخم نایل که به پوزخند گوشه لبش تبدیل شد ، لویی رو ترسوند .


یه مشکل بود ، یه چیزی شده بود ... یه چیز خیلی بد و بزرگ .


اونقدر بزرگ که نایلِ همیشه خوش اخلاقش رو نسبت بهش سرد کرده بود .


دست نایل رو توی دستاش گرفت و سردی اون رو سعی کرد بین دستاش گرم کنه .


لویی :" نمیخوایی حرف بزنی ؟؟"


نگاه سردش رو توی سکوت به چشم های ترسیده ی لویی دوخته بود . دستش رو از زیر دست لویی بیرون کشید و بلند شد .


رفتنش رو لویی با نگاهش دنبال کرد و وقتی نایل به ساک مشکی جلوی در اتاقش رسید ، تنش یخ بست .


سریع بلند شد و نزدیک نایل رفت .


از پشت آرنجش رو گرفت و اون رو سمت خودش برگردوند . شونه های نایل رو توی دستاش گرفت و به چشمای آبیش خیره شد


لویی :" چرا چیزی نمیگی نایل ؟ این ساک چیه ؟ داری .. داری میری مسافرت ؟ میری مسافرت مگه نه ؟؟ نایل با توعم "


دست های لویی رو از شونه هاش پس زد . دوباره نگاهش رو که رفته رفته برای لویی غریبه و غریبه تر میشد ، تو چشم هاش دوخت .


نایل :" بسه لویی .. انقدر خودت رو گول نزن . خودتم میدونی همه چی تموم شده . یه نگاهی به خودت و من بنداز . چیمون شبیه زوج هاست ؟؟ اینکه تو کل روز فوق فوقش نیم ساعت پیش همیم ؟؟ صبح بخیر ، شبخیر ، خداحافظ، خوش اومدی ... لویی چند ماهه تنها جملاتی که بینمون رد و بدل میشه این جملات کوفتی و مسخره ن ؟ تو با رفیق هات بیشتر از من حرف میزنی ، بیشتر از من وقت میگذرونی .لویی فقط کافیه یه نگاه به زندگیمون بندازی . الان چند وقته که به محض رسیدن میری تو اتاق کارت و بعد اینکه من خوابم میبره میایی تو تخت ؟؟ چند وقته حتی بهم نگفای دوسم داری ؟؟ چند وقته منو دست به سر میکنی ؟ "


نایل :" لویی منم آدمم .. منم احساس دارم لعنتی . منم یه مَردم لویی ، خودتم میدونی چقدر واسم سخته که ازت بخوام که منو بخوایی ، که بهم توجه کنی ، که دوسم داشته باشی و برام وقت بزاری . لویی اصلا منو میشناسی ؟؟ اصلا یادت هست از چی متنفرم ؟؟ یادت هست چه قولایی بهم دادی ؟؟ لویی من دیگه نمیتونم تحمل کنم . نمیتونم این همه صبر کنم و حتی صبر کردن منو هم نبینی .. نگاه کن ؛ من درکت میکنم .. سرت شلوغه و مدام کار داری .. همیشه خسته ای ولی لویی ، تو همیشه کار داری . از وقتی دیدمت کار داشتی و هیچوقت قرار نیست تموم شه ولی تو به هیچ وجه شبیه اون لویی نیستی که من عاشقش شدم ... اون لویی حتی بین ساعات شلوغ کاریش بهم پیام میداد که غذام رو خوروم یا نه ؟حتی وقتی خسته بود ، با همون چشمایی که از خواب آلودگی به سرخی میزد ، واسم وقت میزاشت و مینشست پای حرفام و من به زور مجبورش میکردم بخوابه ولی اون میگفت "نه . به امروز به اندازه ی کافی صدات رو نشنیدم " تو .. تو هیچ چیزت شبیه اون لوییِ من نیست "


لویی هنگ کرده بود . نایل مدام حرف میزد و سردی لحنش ، بیشتر و بیشتر وجود لویی رو منجمد میکرد . تنها کاری که میتونست بکنه زل زدن به لب های نایل بود که بی رحمانه کلمات رو پشت سر هم ردیف میکرد و مثل خنجر تو قلب لویی فرو میکرد .


نایل :" دیگه تمومه لویی .. دیگه نمیشه ادامه ش داد . خداحافظ"


[پایان فلش بک]


هنوز هم با فکر کردن به روزی که نایل رفت و ترکش کرد ، نفس کشیدن براش سخت میشد و هوای حبس شده ی خونه ، خفه ش میکرد . قلبش تیر میکشید و انگار دیگه بهش عادت کرده بود . نمیدونست چرا با هربار یادآوری اون شب ، هنوز هم بند بند وجودش به درد میان .


اونقدر که انگار همین چند ثانیه پیش اتفاق افتاده . رفتن نایل ، هیچوقت برای لویی کهنه نمیشد . اونقدر تازه بود که هر روز زندگیش رو زهرمار میکرد


[ منزل پدر لیام / ساعت ۹:۲۵ شب]


ماشینش رو زیر درخت کاج توی حیاط ، پارک کرد و پیاده شد . بعد از رد کردن حیاطِ کامل سنگ فرش شده ی خونه ی لیام بلاخره به ساختمون اصلی رسید . هنوز در رو باز نکرده بود ولی صدای کر کننده ی موسیقی رو میتونست کامل و واضح بشنوه . چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید . میدونست اون شب قراره با سر درد برگرده خونه ولی نمیشد با لیام در افتاد .


هری : "هی لویی .. سلام رفیق . خوش اومدی "


با شنیدن صدای هری از پشت سرش ، برگشت و به صورت خندونش لبخند زد .


گیلاس مشروب به دست ، با شلوار جین مشکی و پیرهن مشکی که یقه ش تا قفسه سینش باز بود ، جلوش ایستاده بود .


لبخندش پر رنگ تر شد . هری رو از خیلی وقت پیش میشناخت ، حتی قبل از نایل .


لویی :" تو نمیخوایی عوض شی نه ؟؟ هنوزم تیپ مهمونی رفتنت همینه ؟ "


هری خنده بلندی کرد و دستش رو دور گردن لویی انداخت . در رو باز کرد و لویی رو همراه خودش به داخل برد .


هری :" گاهی لازم نیست بعضی چیزارو عوض کنی رفیق . وقتی میبینی یه چیز داره خوب جواب میده نباید عوضش کنی . و این تیپ همیشه جواب داده . تازه منو خفن تر هم نشون میده . ' مرد سیاه پوش ' و ' زورو' یا مثلا فکر میکنن از اینام که یه شخصیت گوشه گیر دارن که هیچکی رو آدم حساب نمیکنه و یه ضربه ی سخت تو زندگیش خورده و مشکی شده تنها رنگ زندگیش . بخاطر همین فکر میکنن بیان خودشونو بچسبونن بهم میتونن یهویی منو از سیاهی در بیارن و روشنایی رو نشونم بدن . خلاصه که کلی چرت و پرت و حرفایه دیگه "


بعد از مدت ها بلاخره خودش داشت صدای خنده ش رو میشنید . قیافه خنده دار هری و لحن همیشه شاداب و آرومش ، همیشه تو شکست دادن اخم صورتش موفق بود .


با ورودشون به سالن ، لیام به سمتشون اومد .


لیام :" یوهووو .. میبینم که جناب لویی تاملینسون بلاخره یه بار تصمیم گرفتن منه بیچاره رو به زحمت نندازن و خودشون بدون زور تشریف بیارن .. درسته قربان ؟؟ "


لویی :" بسه دیگه . انقد به پر و پای من نپیچین . فقط اومدم چون میدونستم بیخیال نمیشی "


سمت دور ترین و خلوت ترین نقطه سالن حرکت کرد تا فقط نیم ساعتی بخاطر لیام بشینه و بعد بره .


روی مبل راحتی سفید گوشه ی سالن نشست . نگاهش رو بین آدمای توی مهمونی چرخوند و با چیزی که دید ، نفسش توی سینه ش حبس شد .


نایل بود که با اخم کیوتش و لب های آویزون شده داشت سر لیام غر میزد و این لیام بود که به غر زدناش بلند بلند میخندید .


بغض گلوش رو فشار میداد .


لبخند تلخی صورتش رو پوشونده بود و بدون اینکه متوجه بشه دست هاش میلرزیدن


هری :" مثل اینکه خودت دیدیش رفیق "


حتی متوجه نشستن هری کنارش نشده بود .


برگشت و با بهت نگاهش کرد که با دیدن نگاه آروم و ریلکس هری فهمید کار خودشونه .


لویی :" هری دست بردار .. خودتم میدونی اون برنمیگرده . همه چی تموم شده "


هری به آرومی سرش رو برگردوند و نگاهش کرد . از هری شاداب و شیطون چند دقیقه پیش خبری نبود ، و مردی که روبه روش میدید همونی بود که محرم اسرارش بود .


هری :" تو حتی سعی نکردی برش گردونی و الان داری میگی تموم شده ؟؟ آدمی میتونه این جمله رو به زبون بیاره که تمام تلاشش رو کرده باشه رفیق "


نفسش رو کلافه بیرون داد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد .


لویی :" مگه نمیشناسیش ؟؟ حرفی رو بزنه عمرا از حرفش برگرده . وقتی گفت تمومه یعنی تمومه و تلاش نکن "


هری سمت لویی خم شد و کنار گوشش به آرومی زمزمه کرد


هری :" شاید تو نشناختیش . و همین نشناختن باعث شده یکبار از دستش بدی ... امتحانش کن . ضرر که نداره "


صدای هری و حرف های لویی رو ترغیب میکرد به ریسک کردن .


چیزی که همیشه ازش متنفر بود . نگاهش رو به نایل دوخت که با لیام چشم تو چشم شد . از نگاهش شرارت و شیطنت میبارید و انگا خوشحال بود که نقشه ش عملی شده بود .


با ابروهاش با نایل اشاره کرد که برای لویی معنایی جز " بیا ببینم چیکار میخوایی بکنی " نداشت .


لیام بعد گفتن چیزی به نایل ، ازش جدا شد و سمت جمعیت وسط سالن که مشغول رقصیدن بودن ، رفت .


نایل به محض دور شدن لیام ، سمت طبقه بالا حرکت کرد و لویی هم بلافاصله بلند شد .


هری :" برش نگردونی خودم تیکه تیکه ت میکنم لویی تاملینسون "


لبخند عصبی به هری که داشت مشروبش رو میخورد زد که هری شونه هاش رو بالا انداخت


پشت سر نایل راه افتاد .


از پشت سر هم توی اون هودی مشکی جذاب به نظر میرسید .


نایل از پله ها بالا رفت و سمت اتاق لیام حرکت کرد و لویی هم مردد و با فاصله از اون دنبالش میکرد. 


با بسته شدن در اتاق، لویی نفس عمیقی کشید و در رو به آرومی باز کرد .


نایل روی تخت لیام خوابیده بود و چشم هاش رو بسته بود . همیشه از شلوغی فراری بود و لویی حق میداد سردرد کلافه ش کرده باشه .


نایل :" لیام درو ببند و گورت رو گم کن پسر . با این مهمونی مسخرت کم کم داری اعصابم رو له میکنی "


لویی :" سلام "


حتی خودش هم به زور صدای خودش رو شنید ولی انگار نایل خوب شنیده بود چون سریع چشم هاش رو باز کرده بود و نشسته ، بهش زل زده بود .


نایل :" تو .. تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟"


میترسید ؟؟ آره خیلی .


ولی انگار آب از سرش گذشته بود . دلش رو باید میزد به دریا و تمام تلاشش رو میکرد تا پسرک متعجب رو به روش باز بهش لبخند بزنه .


لویی :" من .. اهم .. من فقط .. فقط میخواستم باهات حرف بزنم نایل .. همین "


نایل بدون معطلی از تخت پایین پرید و سمت در رفت . به محض باز کردن در ، لویی که تا اون موقع ساکت ایستاده بود ، بازوش رو گرفت و کشید . در رو بست و شونه های لرزون نایل رو توی دستاش گرفت


لویی :" خواهش میکنم نایل . بهم یه فرصت بده .. حداقل فرصت بده حرفامو بزنم . من .. من واقعا متاسفم .. میدونم .. میدونم گند زدم . من فقط میخوام یه فرصت بهم بدی تا بتونم ... "


خنده ی بلند نایل جمله ی لویی رو قطع کرد .


بلند بلند میخندید و صدای قهقهه ش تو اتاق پخش شده بود و لویی با نگاه گیج بهش زل زده بود .


نایل :" متاسفی ؟؟ واقعا ؟؟ فرصت میخوایی؟؟"


لحنش دیگه مثل چند دقیقه پیش نبود . عصبی بود .


نفرتی که تو وجود نایل ریشه دوونده بود از تک تک کلماتش با لحظه به لحظه ی نگاهش به روح خسته ی لویی زخم میزد و لهش میگرد


دست هاش از شونه های نایل سر خورد و سرش رو پایین انداخت .


نایل :" نه حرف بزن . بازم مزخرف بگو نظرت چیه ؟؟ فرصت میخوایی ؟؟ اصلا یادت هست چیزایی که بینمون گذشت ؟؟ بهت فرصت ندادم ؟ چقدر بهت فرصت دادم و تو ندیدی ؟ چقدر منو منو ندیدی و من گذاشتم پای مشغله هات ؟ چقدر الکی بهم شک کردی و من گذاشتم پای رفتار اشتباه خودم ؟ چقدر عذابم دادی و من توجه نکردم و گفتم بیخیالش میگذره؟ من بهت بیشتر از ظرفیتت فرصت دادم لویی . سرد بودی و فقط من منتظر بودم که دلیلش رو بهم بگی . که دلیل بیاری حتی اگه فقط بهونه باشه و من .. منه احمق باورم بشه و شرمنده شم و تو آرومم کنی . چقدر پشتت اومدم و حتی نخواستم همراهم باشی و فقط اومدم .. اومدم و اومدم و اومدم و بودم ، و اونقدر بودم که بودنم شد مثل بودن ساعت دیواری روی دیوار خونه که هست و نمیبینیم بودنش رو ، و هر وقت نیاز داشتیم بهش نگاه میندازیم .. هان ؟ من برات جز اون ساعت دیواری بودم که هروقت بهش نیاز داشتی نگاهش میکردی و بهش توجه میکردی و اونقدر این کارت رو ادامه دادی که برام حسی جز یه ربات سکس بودن که فقط خودت رو توی من خالی کنی ، به وجود نیاوردی .


با صدایی که رفته رفته با بغض آغشته میشد ادامه داد :" من برات چی بودم لویی، جز یه ساعت دیواری ؟ چقدر باید بهت فرصت میدادم ؟ اولین بارت بود ؟؟ نه . این عادت توعه . اینکه یه مدت گرم میشی و محبت میکنی و هر وقت سیر شدی و دلت خنک شد ، بیخیال میشی و سردیت وجودمو منجمد میکرد . تو همیشه میرفتی و هربار که برمیگشتی و نگاهم میکردی من احمق تو روت میخندیدم . آره من احمق بودم و یادم میرفت که واست ارزشی ندارم . اونقدر احمق بودم که از همه چیزم گذشتم تا فقط پیش تویه لعنتی باشم . تو اینارو دیدی لویی؟ اینا همشون فرصت بودن . بشمار ببین چند بار قلبمو شکستی و من با همون قلب تیکه تیکه شده عاشقت بودم ؟؟ "


دیگه صدای نایل آروم نبود . بغض و عصبانیت تلفیق شده بود و صدای لرزونش رو بلندتر جلوه میداد .


لویی تمام مدت سرش رو پایین انداخته بود و چشماش بسته تا اونطوری نبینتش . نفرت رو توی چشماش نبینه و انزجار رو از نگاهش حس نکنه


نایل :" چته؟ چرا نگاهم نمیکنی؟ چرا چیزی نمیگی؟ تو که همیشه زبونت برای من دراز بود . آخرین دهنی که خفه ، نه لال میشد .. از خفگی بدم میاد . از تو و از هرچیزی که به تو مربوطه و خفه م میکنه حالم بهم میخوره ، میفهمی لویی ؟؟ "


لویی رو پس زد تا از اتاق خارج بشه ولی به محض اینکه دستگیره ی در رو چرخوند، اینبار بازوش کشیده شد و به دیوار کوبیده شد ‌. بازوهاش بین دستایه لویی فشرده میشد و درد رو توی کل بدنش پخش میکرد .


لویی :" آره .. راست میگی من گند زدم . خودمم میدونم گند زدم . ولی نایل _ تو بهم هیچوقت نگفتی دارم عذابت میدم .. تو همیشه لبخندی میزدی ولی من از کجا باید میفهمیدم ؟ فکر کردی برای خودم راحته ؟؟ دینکه ببینم گاهی تنهایی توی بالکن گریه میکنی و هروقت میخواستم ازت بپرسم بحث رو عوض میکردی و من احمق فکر میکردم نباید زیاد پیگیر شم . منم ناراحت میشدم که کسی نفسم بهش بنده ، نمیخواد باهام درمورد چیزایی که ناراحتش میکنه حرف بزنه . نمیخوام کار هامو توجیه کنم . میدونم اونی نبودم که دلت میخواست ... "


بغض داشت خفه ش میکرد و تلاشش برای حفظ ته مونده ی غرورش و نریختن اشک هاش بی فایده بود چون اشکاش صورتش رو خیس میکرد و این ، حرف زدن رو براش سخت تر هم میکرد. 


نایل دیگه مقاومت نمیکرد و آروم فقط بهش گوش میداد . رنگ نگاهش هم عوض شده بود .. شاید هم لویی میخواست اینجوری فکر کنه 


لویی :" ولی باور کن دیگه هیچی سر جاش نیست . خونه خفم میکنه ، زندگی خفم میکنه، همه چی نفسم رو ازم میگیره .. خودمم گم شدم ، نمیدونم کی ام و کجام. خیلی سعی کردم فراموشت کنم ولی نمیشه . باور کن نشد . چطور میتونستم کسی رو فراموش کنم که تک تک نفس هام بودنش رو میخواد ؟؟ نایل فق، یکبار دیگه .. فقط یکبار دیگه منو ببخش . همین .‌حالا هم اگه بودنم ، حرفام .. وجودم و هر چیز دیگه ای تورو عصبی میکنه و عذابت میده .. من میرم . فقط خواهش میکنم به حرفام فکر کن .. فعلا "


نایل رو ول کرد و همونطور که بغض لعنتیش شکست به سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت .. بدون خداحافظی از لیام و هری از خونه بیرون زد و با سرعت به سمت خونه خودش حرکت کرد .


مغز و قلبش داشت منفجر میشد .. دقیقا مثل نایلی که توی اتاق تنهاش گذاشت تا با حمله ی قلب و مغزش به همدیگه ، مثل خودش کلافه و منگ بمونه . 




https://t.me/BiChatBot?start=sc-204572-c9Ylilb

اقااا اقاااااا .. پیاده شید ماهم باهاتون بیاییم .

مث سگ و گربه افتادن بهم هی زر میزنن .. یکم حواستون به نفس گیری هاتون هم باشه😂

دعوا نمک زندگیه .. تا باشه از این دعوا هااا🤗🤗

شماها هم نظر فراموش نشه

Report Page