Lost

Lost

فصل۲- قسمت۱- من و تو در طلسم زمان

روژان: به تینا و ریحانه پشت سر هم زنگ میزدم ولی جواب نمیدادن. خدایا اینا کجا غیبشون زده. مطهره داره میره و فقط منم که همراهیش کنم. -مطهره متاسفم ولی جواب نمیدن. (معلوم بود که ناراحت شده) ولی گفت: اشکال نداره تو هستی... میخواستیم از در بریم تو که یهو ریحانه و تینا پریدن جلوش و گفتن: سوپرایززز! مگه میشه ما تورو و تنها بزاریم. بعدم به مطهره یه ساک دادن که توش کلی شکلات و یه جفت کفش کوهنوردی بود... به مطهره گفتم: از سوپرایز خوشت اومد؟ خندیدو گفت: بچه ها از همتون ممنونم؛ من فعلا میرم ولی ۲۰ روز دیگه میبنمتون؛ باییییی. -موفق باشیییی عزیزم♡ بای.

مطهره: خداحافظی کردم و رفتم تا به قطار برسم. وارد قطار شدم و سوار کوپه خودم شدم. خداروشکر تو کوپه تنها نبودم و بچه های گروه هم بودن ولی همش تو فکر دوستام بودم ولی باید به این سفر می رفتم. تو همین فکرا بودم که یاد ساکی که بچه ها دادن افتادم، خوشحال شدم و سریع ساک و باز کردم و شروع به خوردن شکلاتا کردم. از پنجره به بیرون زل زدم و همینطور که به بیرون نگا میکردم از دیدن منظره لذت میبردم و تصمیم گرفتم که ازشون عکس بگیرم. گوشیمو در اوردم و شروع کردم به عکس گرفتن. تقریبا ۶، ۷ تا عکس گرفتم. عکسارو دیدم. قشنگ شده بودن، فرستادم برای روژان تا اونم ببینه‌.

روژان: مطهره برام چند تا عکس از منظره فرستاد. بهش گفتم: نه بابا عکاسیتم بد نیست. با اجازه سیوش کردم. اونم خندید و گفت: هُم؛ پس چی؟ دوستی مثل تو دارم عکاسیم بد باشه... اها روژان؛ من میرم ناهار بخورم از طرف من به بچه ها سلام برسون. -حتما. برو نوش جونت.

مطهره: ناهارمو که خوردم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت. صبح شده بود که چشمامو باز کردم و دیدم که قطار کم کم داره وایمیسته. سریع از جام پریدم و رفتم یه آبی به دستو صورتم بزنم. بعد به کوپم رفتم تا وسایلمو جمع کنم. آماده رفتن بودیم، بعد قطار وایستاد. از پنجره نگاه کردم و دیدم که اینجا کوهستانی نیست و فقط یه شهره. یه شهری که حتی نمیدونستیم کجاست و قصدمون هم اینجا نبود. از مهماندار پرسیدم ما میخواستیم بریم کوه ولی اینجا کوهی نیست. اونم گفت که این شهر خیلی کوچیکه. یکم که برین به جنگل و بعد به کوه میرسین. تشکر کردم و راه افتادیم. با هم گروهیام راه افتادیم و از شهر رد شدیم. تقریبا هممون خسته شده بودیم. پیشنهاد دادم که یه جا بمونیم و فردا ادامه بدیم. وسط این جنگل مخوف نشستیم و استراحت کردیم. شب شده بود. قرار شد یه چیزی بخوریم و بخوابیم. یه حسی بهم میگفت این جنگل با بقیه جنگلا فرق داره، حس عجیبی بود.

روژان: با تینا و ریحانه داشتیم از کلبه تینا برمیگشتیم به شهر که وسط راه در زنگ زده و نرده ای رو دیدیم که پشتش درختای زیادی بود و زمینش پر سبزه بود. احساس کردم منظره خشگلی و دوربینمو برداشتم که از پشت در عکس بگیرم.

تینا: بچه ها اینجارو نگا کنید. رو سنگه نوشته: "ورود برای کسایی که این رو میخونن الزامی است وگرنه خودتان عاقبت را میبینید." نظرتون چیه چند روز دیگه بیایم ببینیم چی تو این باغه؟ -من که موافقم. روژان تو چی؟ -منم میام ولی.‌.. -اه روژان ولی نیار تو که بیشتر عاشق ماجراجویی بازی -باش باش، میام.

مطهره: تقریبا ۲ هفته گذشته بود و هفته ی بعد هفته اخرمون بود. برای برگشتن ب شهر و دیدن دوستام لحظه شماری میکردم. هنوز نصف کوه و رفته بودیم و تا هفته ی دیگه باید از کوه پایین میومدیم. شغل خسته کننده ای عه ولی بازم دوسش دارم. کوهستان قشنگی بود و این اولین بارم بود اینجا میومدم. بعد چند روز به اخر قله رسیدیم. وقت برگشتن بود. ولی گفتیم یکم استراحت کنیم و بعد راه بیفتیم، یکم نشستیم. بعد یه گفتگو و بحث و خنده تصمیم گرفتیم که ادامه بدیم و به پایین کوه برگردیم. داشتیم وسیله هارو جمع میکردیم که یه نور از پایین کوه نظرمو جلب کرد. به طرفش رفتم. یکی از بچه ها گفت که: مطهره، بهتره از گروه جدا نشی! توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. نور خیلی قشنگی بود و کنجکاو بودم ببینم مال چیه؟! به طرفش که رفتم صدای جیغ خفه ای شنیدم. سر جام میخ کوب شدم. ترسیدم و خواستم پیش گروه برم که یه چیز عجیب دیدم.

.

.

.

هیچکدومشون نبودن...


@RamatarIsReal

Report Page