Lom

Lom

Joodiabut

#پارت_۹۷



✨✨  تیغ زن  ✨✨




همه جا سکوت بود و هرکس تو تاریکی مشغول تماشای فیلم ....حاضر بودم شرط ببندم 99/9دهم درصدشون دوست پسر دوست دختر بودن..دخترو پسرایی که گاهی صدای ریز خنده هاشون حرص و اخم اونایی که فقط جهت تماشای فیلم اومده بودنو حسابی درمیاوردن....

خیره به پرده ی بزرگ سینما بودم که یه عالمه هله هوله گذاشت تو بغلم...یه نگاه پر تعجب به اونهمه خوراکی و یه نگاه هم به اون لباش که هیچوقت از خندیدن مرخصی نمیگرفتن انداختمو بعد پچ پچ کنان گفتم:


-واسه منن!؟


از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:



-نه واسه عمه تن....بخور..با این وزنی که توداری تو ورزش نونهالان هم هم وزنت پیدا نمیکنن...بخور یکم چاق بشی!



به جعبه ی پفیلایی که مجبورم کرده بود تا ته همه اش رو بخورم اشاره کردم  و بعد گفتم:



-همینم به زور خوردم...درضمن...علاقه ای به چاق شدن ندارم آقای دکتر!!



با بدجنسی نگاهم کرد و گفت:



-یا همه رو میخوری یا ..یا قرارداد بهم میخوره!



ذهنم با یه پردازش ساده به این نتیجه رسید هیچوقت بحثی مورد چیزی به اسم قرارداد بین من و دکتر توانا وجود نداشته و نداره واسه همین گفتم:


-کدوم قرار داد!؟


-منظورم گرفتن کرایه خونه است!!!


تا اینو گفت رفتم تو فکر! اصلا دلم نمیخواست کسی دلش به حال ما بسوزه...من گمون نکنم کسی حس ترحم رو دوست داشته باشه...این حس فقط برای اونایی که شغلشون تکدی گری هست احتمالا ارزشمند نه برای من...

شاید واسه همین بود که تصمیم گرفتم دوشیفت برم سرکار! و امیدوارم که هیچکس نفهمه! دلم نمیخواست فردا پسفردا کار کردن من تو سوپرمارکت بیفته رو زبون خویش و قومها و وصلش بدن به نداری و بدبختی!

بالاجبار در پفک رو باز کردم و چنددونه گذاشتم دهنم....

آهسته خندید و گفت:



-آفرین همیشه دختر حرف گوش کنی باش!!!



چیزی نگفتم و دوباره چشم دوختم به رو به رو...اینم از وضعیت ما...چشمم خیره به فیلم بود و مغز هزارو یک جا...شایدم توخونه ...

یعنی حامی خونه ی ما هست الان !؟ رو کدوم مبل نشسته!؟ کدوم قسمت خونه نشسته!؟ داره درمورد چی حرف میزنه!؟؟ چی رو نگاه میکنه!؟ به کی فکر میکنه...حواسش به منم هست!؟؟



-حواست کجاست؟؟



از فکر بیرون اومدم به توانا نگاه کردم...ظاهرا فیلم تموم شده بود وهمه هم داشتن میرفتن همه به غیر من که خیره شده بودم به رو به رو مثل کسی که داره با هیجان سکانس جالبی رو تماشا میکنه....به کل گیج بودم.دوباره ازم پرسید:



-الووو....ببخشید پشت ترافیک فکریتون هستیم!!



سرمو پایین انداختم و بعد دیدم که تمام چیزایی که واسم خریده بود رو خوردم درحالی که اصلا ذهنم جای دیگه ای بود!

بلند شد و گفت:



-پاشو...پاشو دیگه!



بلندشدم.تو بغلم کلی آشغال بود...آشغال چیزایی که خورده بودم!

نمیدونم چرا هرکاری میکردم باز ذهنم می رفت سمت حامی...باهم از سینما زدیم بیرون...وسوسه شدم زنگ بزنم خونه که ببینم هستن یا نیستن...

شال گردنمو کشیدم پایین...جهنم یخ زدن دماغم!

دستمو توجیب فرو بردم و با بیرون آوردن گوشی شماره ی مامان رو گرفتم...بعد خوردن چند بوق بالاخره جواب داد...

آب دهنموقورت دادم...باید میفهمیدم هنوز اونجان یا نه ..خیلی زود گفتم:



-سلام مامان...

-بنفشه تویی!؟؟

-آره خودمم...

-بیمارستانی!؟ یکم استراحت به خودت بده دختر

-مامان چخبر!؟ مهمونات هنوز هستن!؟

-آره هستن...ولش توهم بودی.. 


آه کشیدمو بعد زود خداحافظی کردمو گوشی رو گذاشتم تو جیبم.توانا که تندتر از من راه رقته بود و چند قدمی ازم دور شده بود چرخید سمتمو گفت:


-بیا دیگه ...بریم خونه!



نه! نمیخواستم تا وقتی اون اونجاست من برم....حتی اگه موندنش تا صبح طول بکشه...من تحمل دیدنشو نداشتم...اگه می دیدمش خورد میشدم....

تعللم رو که دید اومد سمتم و گفت:


-چرا واستادی!؟


نمیخواستم دلیل اصلی اینکه نمیخوام برم خونه رو بفهمه...ولی دلیل دیگه ای هم نداشتم...فقط گفتم:


-میشه نریم....


متعجب پرسید:


-چرا !؟


نمیدونستم چیبگم هی دستپاچه اینورو اونورو نگاه میکردم که یهو چشمم به تبلیغ فیلم "متری شیش و نیم افتاد"واسه همین زود گفتم:



-بریم متری شیش و نیم ببینیم!؟



چشمش رفت سمت پوستر فیلم...خندید و گفت:



-فن ندید ممدزاده ای!؟؟



نگرفتم چی گفت ولی تند تند گفتم:


-آره آره....طرفدارشم....


بازم خحدید و بعد گفت:


-نوید ممدزاده نشدیم فنمون تو باشی!



ازش پرسیدم چی گفته ولی جواب نداد و رفت بلیط گرفت و بعد هم بلند بلند گفت:


-اوی تازه وازد...بیا...حله!

Report Page