𝑳𝒐𝒍𝒍𝒊𝒑𝒐𝒑

𝑳𝒐𝒍𝒍𝒊𝒑𝒐𝒑

|𝑷𝒖𝒍𝒑 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚|

ا/ت با تمام سرعت شروع کرد به دویدن

نفس نفس میزد، دیگه جونی براش باقی نمونده بود

با پیچیدن توی یک کوچه بن بست سر جاش ایستاد


اشک توی نگاهش می جوشید و این جوشش هر لحظه بیشتر می شد

با ترس به عقب برگشت، همین که خواست دوباره پا به فرار بذاره با دیدن لونا، هیوجین و یورا، سه تا دختر قلدر توی مدرسه که توی کوچه تنگ و باریک بدون هیچ مزاحمتی گیرش انداخته بودن و از آزار و اذیتش لذت می بردن، آب دهنش رو بلند قورت داد


تموم توانش رو جمع کرد توی زبونش و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفت


_ خواهش .. خواهش می کنم کاری به من نداشته باشید


لونا خندید

انگشت اشاره‌ش رو بدون اینکه کوچکترین تماسی با لب های دخترک ایجاد کنه جلوی صورتش گرفت و گفت


_ یه چیزایی رو راجبت شنیدیم ا/ت


_ چی؟!


_ اینکه هنوز عشق جونگ‌ کوک رو از سرت بیرون نکردی، حالا باهاش یواشکی بیرون میری و قرار میزاری؟


ا/ت با صدایی که به زور از بیخ گلوش بیرون میومد گفت


_ من .. من با جونگ کوک قرار نزاشتم، من اصلا جونگ کوک و دوست ندارم


_ دروغگو .. داری دروغ میگی


بلافاصله لونا چونه‌ش رو محکم گرفت و فشار داد

نفس دخترک بند اومد

با وحشت به صورت سرخ از عصبانیت لونا خیره شد


_ بارها بهت گفتم از جونگ کوک فاصله بگیری و گورتو از مدرسمون گم کنی، اون فقط مال منه میفهمی؟ مال من! .. اما توعه عوضی با معصومیت بیخودت داری اونو از من میگیری


ا/ت داشت از حال میرفت


_ من .. من کاری نکردم، قسم میخورم


لونا با خشم داد زد


_ دخترا کیفشو بگردین


هیوجین ناگهان از پشت موهاش رو گرفت و به عقب کشید... پرتش کرد روی زمین... ا/ت جیغ کشید

شونه هاش از هق هق هاش می لرزیدن، یورا کیفش رو از دستاش بیرون کشید

پس از دقایقی یورا با تعجب ساختگی تو صداش گفت


_ تو کیفش هیچی نیست به جز چندتا کتاب درسی مزخرف


لونا با پوزخند گفت


_ اوه خدای من واقعا؟


از گوشه چشم به جسم مچاله شده ی ا/ت خیره شد


_ مثل اینکه زود قضاوت کردیم، مارو ببخش ا/ت


و صدای قهقهه‌شون سکوت مرگبار کوچه رو شکست

هیوجین دستی به موهاش کشید


_ بهتره از اینجا بریم ممکنه یکی از راه برسه


لونا و یورا به تایید حرفش سر تکون دادن


_ بریم دخترا، فردا میبینمت ا/ت


و هر سه تاشون با قدم‌های تندی از دخترک دور شدن

ا/ت بلند شروع کرد به گریه کردن

کف دستاش میسوخت و از درد ناله میکرد


_ از همتون متنفرم لعنتیا

مگه جرم من چی بود؟بی گناهیم؟ به خاطر کاری که نکردم مجازاتم می کنید؟


فین فینی کرد و کتاب های درسیش رو که روی زمین پخش شده بودن رو شروع کرد به جمع کردن ..

صدای قدمهای کسی رو که بهش نزدیک می شدن و شنید


_ ا/ت؟! حالت خوبه؟


خدایا این صدا... چقدر براش آشنا بود


نگاهش رو به آرومی بالا کشید

حدسش درست بود، زیر لب زمزمه کرد


_ مین یونگی


پسر شر و قلدر مدرسه، یکی بدتر از اون سه تا دختر که حالا گیرش انداخته بود

انگار تازه فهمیده بود که کجا و تو چه وضعیتی هست، به سختی دستش رو به زمین گرفت و سر جاش نشست


_ حالت خوبه؟ صدمه دیدی؟


_ به تو چه؟!


ا/ت تمام توانش رو جمع کرد توی زبونش و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفت


_ من خوبم، حالا از اینجا برو


نمیدونست جلوی این پسر چرا اینقدر بی پروایی میکرد

یونگی کنارش ایستاد و دستش رو به طرفش گرفت


_ نه خوب نیستی، دستمو بگیر، بذار کمکت کنم


دخترک با تعجب نگاهش کرد

به نیمچه لبخندی که روی صورت یونگی خودنمایی می کرد خیره شد

چال روی گونه هاش اونقدر عمیق بود که نمیشد تو صورتش نگاه کرد و متوجه اونها نشد

یونگی منگی چشمای ا/ت رو که دید گفت


_ زود باش دیگه، دستم خسته شد


قلب کوچولوی ا/ت جوری به دیواره سینه‌ش ضربه می زد که همه تنش میلرزید

توی دلش گفت


_ خدایا خواب نمی بینم؟


با یه مکث کوتاه دستش رو جلو برد و توی دستش گذاشت با همون یه تماس کوچیک همه وجودش گلوله ی آتیش شد، چقدر دستاش گرم بودن


کمکش کرد سر جاش بایسته

ا/ت دستی به لباسش که خاکی شده بود کشید و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد لب باز کرد و گفت


_ خیلی ممنونم


یونگی لبخند زد و سر تکون داد


_ دفعه بعدی باید برام جبران کنی


ا/ت با تعجب گفت


_ چطوری برات جبران کنم؟


یونگی با شیطنت خندید و دستی به لبهاش کشید


_ شاید ازت بخوام دوست دخترم بشی


با این جمله‌ش صورت ا/ت در کسری از ثانیه سرخ شد

با خجالت و لحن کیوتی به آرومی گفت


_ من... من باید برم خونه، مادرم منتظرمه ...


کوله‌ش رو روی شونه هاش انداخت و هنوز یک قدم به جلو بر نداشته بود که یونگی محکم مچ ظریف دست دختر رو گرفت


_ وایسا، من موتورم رو اون گوشه پارک کردم، میرسونمت خونه


_ نه لازم نیس من خودم...


یونگی بی مهابا دستش رو دور گردن دخترک انداخت و نفس رو توی سینه‌ش حبس کرد


_ بیا بریم، داره دیر میشه


ا/ت چیزی نگفت

توی سکوت فقط نگاهش کرد


یونگی جلوتر ازش راه افتاد

از پشت بهش خیره شد

برخورداش... برخورداش واسش عجیب بود


اوایل حتی نگاهش نمی کرد، اما حالا .. اینقدر صمیمی؟...



𓏲 @PulpFantasy 𓂃

Report Page