Lol

Lol


#پارت_17






دیگه از کشوندن اون همه وسیله به دنبال خودم توی ترمینال و لولیدن میون اونهمه جمعیت عاجز و کلافه شدم.روی یه صندلی نشستم و برای صدمین بار شماره ی دختر خاله رو گرفتم و مثل هر هزار بار قبلی یه چیز مشترک شنیدم"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...."

رفتار دخترخاله،به تیريش قبام برخورده بود!

و دلخوریم از این بود که اگه میخواست منو تو فرودگاه بکاره چرا بیخودی وعده ی صد من یه قاز به مادرم میداد...!


تو یه تصمیم آنی از روی صندلی بلند شدم و با برداشتن وسایلم از فرودگاه بیرون رفتم..

جلوی در خیلی اتفاقی خوردم به مردی که سرش رو به همه طرف ميچرخوند اِلا جلو !


پای راستش خورد به کیفمو از دستم پرت شد.به خودش زحمت کمک دادن نداد و فقط به بالا بردن دستشو و گفتن "متاسفم" اکتفا کرد و رفت...


چپ چپ نگاش کردمو خودم وسايلمو از روی زمین برداشتمّ.شنیده بودم تهرونی ها خودخواه و مغرورن اما دیگه تا این حدش رو پیشبینی نکرده بودم.

زیر لب چند تا فحش حواله اش کردم و رفتم بیرون....

سوار یکی از تاکسی های جلوی ترمینال شدم و آدرس دانشگاهی که تازه قبول شدم و باید برای ثبت نام میرفتمو بهش دادم.



راننده نرخ کرایه رو که گفت گرچه بیشتر از دخل و توانم بود اما سرم رو تکیه دادم به صندلی و گفتم:



_آقا شما فقط منو به دانشگاه برسون که از ثبت نام عقب نمونم من هر چی تی کردین رو بهتون ميدم!



چشم خانمی گفت و با سرعت بیشتری ماشین رو به حرکت درآورد.تهران خیلی خسته کننده بود و با تصوراتم زمین تا آسمون فرق داشت!

شلوغ بود و پر ترافیک و البته آلوده !



مسیر اونقدر طولانی بود که نصفه های راه خوابم برد و اگر راننده صدام نميزد تا شب پلک باز نمی کردم!


پیاده شدم و بعد ار حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه رفتم...اول مهر دانشگاه متفاوت تر از اول مهر مدرسه بود!

دخترا داف و پسرا شاخ !

خیلی شلوغ تر و پر زرق و برقتر!

 و به بیانی ساده تر انگار وارد یه دنیای جدید شده بودم.درست مثل آلیس!


بهار در سرزمین عجایب!


چون نمی تونستم اون همه وسايلو دنبال خودم اینور و اونور بکشونم سمت اتاق نگباهني رفتم و گفتم:



_آقا میشه من وسايلمو برای یکی دو ساعت اینجا بزارم تا کارای ثبتنامم رو انجام بدم!?


بلافاصله گفت:


_خیر خانم! نمیشه!


قیافمو مظلوم کردمو گفتم:



_لطفا! برای یه تایم کوتاه فقط...قول میدم زود بیام سراغشون!


-نه خانم! مسئولیت داره واسه بنده...


مرد جوونی که کنارم ایستاده بود و با گوشی موبایلش شماره ميگرفت بدون اینکه به خود من یا نگهبان نگاه دقیقی بندازه گفت:



_بزار وسايلش پیشت بمونن سلطانی...جای دوری که نمی ره!



سفارش اون مرد کار خودشو کرد و نگهبان اجازه داد وسایلم رو تو اتاقک بزارم.با لبخند به مرد نگاه کردم و گفتم:



_ممنونم از لطفتون!



کوتاه نگاهم کردو حین صحبت با تلفنش همزمان به من هم گفت:



-باشه ممنون باش!



از جوابش اخم کردم اما در نهایت اون سمت درب خروجی رفت و منم به سمت ساختمون اداری برای انجام مراحل ثبت نام....

Report Page