Loki
𝒓𝒂𝒉𝒂♪به عنوان یه بانوی اشراف زادهی ازگاردی، همیشه خیلی راحت به قصر رفت و آمد می کردی. از همون بچگی توی قصر بزرگ شدی. پدرت یکی از وزیر های اودین بود و مادرت از نزدیک های فریگا بود؛ برای همین اونها وقتی بچه بودی هر روز تو رو به قصر می آوردن و تو که بچهی پرحرف و فعالی بودی، خیلی سریع تونستی با ثور دوست بشی و اون تو رو توی اکیپ کوچیکی که با دوستای نزدیکش داشت راه داد. با این حال، همیشه برات عجیب بود که چرا هیچ خبری از لوکی، برادر کوچیک تر و یکمی عجیب غریب ثور نیست. چند باری اون رو دیده بودی که یکمی دور از شما زیر درختا می نشست و کتاب می خوند اما هیچ وقت بهتون نزدیک نشد. تا اون روز..
یه روز که با ثور و بقیهی پسرا مثل همیشه داشتی بازی می کردی، لوکی با قدم های آروم و نگاهی که تقریبا پایین افتاده بود بهتون نزدیک شد. به نظر میومد به کمکتون نیاز داره چون صداش آروم و پر از خواهش بود: یه تنهی درخت افتاده روی یه پای خرگوش و پاش رو زخمی کرده. اگه همینطوری ولش کنم میمیره اما نمی تونم درخت رو تکون بدم. میشه کمکم کنین جا به جاش کنم؟
به محض تموم شدن حرفش، همهی اون ها شروع کردن به خندیدن: اوه واقعا؟ به خاطر یه خرگوش که احتمالا شام شبمون میشه؟ تو چطور شاهزاده ای هستی؟
با این حال تو بهشون اخم کردی و سمت لوکی برگشتی. بی توجه به اون ها که هنوز با مسخرگی داشتن می خندیدن گفتی: من کمکت می کنم.
و اهمیتی به حرفهای اون احمق ها ندادی. به هر حال، به نظر میومد دوستیتون همینجا تموم شده بود.
اون روز به لوکی کمک کردی و جون اون خرگوش رو نجات دادی. لوکی با جادوش کمک کرد پای خرگوش زودتر خوب بشه و باعث شد بهش لبخند بزنی.
از فردای اون روز به جای اون گروه، پیش لوکی زیر همون درخت مینشستید. لوکی بهت جادوهایی که جدید از مادرش یاد گرفته بود رو نشون می داد و تو بهش کتابات رو قرض می دادی.
به همین شکل کودکی و نوجوانیتون گذشت. تو همیشه با لوکی وقت می گذروندی و حتی وقتی رابطه اتون با ثور و دوستاش کمی بهتر شد، باز هم ترجیح میدادید باهم وقت بگذرونین. باهم توی نبرد ها شرکت کنین و باهم وقت های ازادتون رو پر کنین. اون بهترین دوستی بود که تو می تونستی توی تمام زندگیت داشته باشی.