Little Baby

Little Baby

@IRIS_FIC

تند تند ناخن هاش رو می جوید و با استرسی که مثل کنه یقه اش رو چسبیده بود و خیال رها کردنش رو نداشت، نگاهش رو برای بار هزارم به در اتاقش دوخت، هر لحظه رو با انتظار ورود ددیش سپری می‌کرد، تا بیاد و به خاطر نافرمانی ها و دردسرایی که براش تراشیده بود تنبیه اش کنه.

لعنت بهش، باید به حرف های ددیش مبنا بر اینکه اون اتاق مرموز ممنوعه است رو گوش میداد، تا حالا اینطور به دردسر نیافته.

به هر حال کاری بود که انجام شده و متأسفانه زمان رو نمیشه به گذشته برگردوند.

آخه مگه آب ریخته شده رو میشه جمعش کرد؟

با صدای در اتاق به خودش اومد، ولی حتی جرعت این رو هم نداشت که سرش رو بالا بیاره.


دستی زیر فکش نشست و اون رو به سمت بالا کشید. نگاه لرزونش رو به ددیش داد، ولی با دیدن موج تاریکی از چشم هاش تن اش به لرز افتاد که موجب کش اومدن لبای مرد مقابل شد. 


_ بیبی از کی تا به حال جرات پیدا کرده که از دستورات سرپیچی کنه؟خودت بگو امروز چند تا از قانون ها رو زیر پا گذاشتی لیتل بوی؟


سوکجین آب دهانش رو با صدای بلندی قورت داد و با تُن آرامی از صدا و لکنت زبانی که در مواقع پر از استرس و اضطراب به سراغش می اومد لب زد. 


- م... م... من


_ تو چی ها...؟ با توام! تو چی؟


با نشنیدن جوابی از سمت لیتل خشمش فوران کرد، دستش رو به سمت موهای جین برد و اون ها رو محکم گرفت و توی مشتش فشرد.

به شکلی که صدای جیغ بلند لیتل توی اتاق پیچید، ولی بی اعتنا به فشاری که بهش وارد میکرد همون طور موهاش رو کشید و روی تخت رهاش کرد. 


جین خودش رو روی تخت بالا کشید، اما با دیدن نامجون که به سمت کمد مشکی رنگ گوشه ی اتاق قدم بر میداشت، وحشت زده شروع به خواهش و التماس مبنا بر بخشیده شدنش کرد.

ولی انگاری که گوش های ددیش نمی خواستند خواهش ها و تمناهاش رو بشنوند.

Report Page