Little
Marx (#KYS)Felix POV
همیشه دوست داشتم دوباره ببینمت. دوباره با هم رو به رو بشیم. نه به این دلیل که از دور دیدنت برای من آسونه، نه اصلا... فقط به خاطر اینکه بهت نشون بدم که بدون تو هم میتونم سرپا بمونم. بدون تو هم میتونم دووم بیارم. برای اینکه بهت نشون بدم شاید یه روزی تو بودی که از من یه نویسنده ساختی، با تموم تصویر و محبوبیت عمومیای که کسب کردم؛ اما اینطور نیست که بدون تو کسی نباشم. اینطور نیست که بدون تو وجود نداشته باشم. همیشه دوست داشتم ببینی حتی وقتی نیستی هم من همونقدری عالیم که یه روزی فقط خودت میدونستیش، و همونقدری معروف شدم که ازم انتظار داشتی. حتی بیشتر! اما دیگه نیستی تا به سلامتی موفقیتم باهام شامپاین بنوشی و، لبهام رو ببوسی و، کنار گوشم زمزمه کنی "تو خیلی ارزشمندی لیکسی، لیاقتش رو داری."
و حتی از این حقیقت که اسم نویسندگیم رو با نظر تو انتخاب کردم متنفرم. از اینکه یه روز بهم گفتی "وقتشه لیفلیکس رو با هم بسازیم." و وسط راه، رهام کردی متنفرم. از این حقیقت که تنها کسی که هم یونگبوک و هم فلیکس رو میشناخت رو از دست دادم متنفرم؛
اما به من نگاه کن چانی. ببین که چطور میتونم همه چی رو پشت سرم بذارم، تو رو پشت سرم بذارم، و دیگه برای کنارت بودن تقلا نکنم. میتونم ببینم که مثل همیشه با تیم دوستانهت وقت میگذرونی و، قبول کنم که جزئی از اون تیم نیستم. قبول کنم که هیچوقت عضوی از اون خانواده نبودم.
Chan POV
رو به روم ایستاده. با یه فاصلهی نسبتا زیاد، ولی نه اونقدر که نتونم حالت صورت، و سردی نگاهش رو تشخیص بدم. توی تمام مهمونی پر زرق و برقی که برگزار شده، مراسمی که میدونم قراره اسمش به عنوان یکی از آیکنیکترین نویسندههایی که اون تندیسها رو به خونه میبرن بدرخشه، این دور ایستادهم؛ و میدونم ناشری که موقع صحبت پای تریبون ازش تشکر میکنه من نیستم. از دور میبینمش که کنار ويراستارشه. باهاش حرف میزنه و، چشمهاش رو از نگاه پر از دلتنگیم میگیره. شاید نمیبینه که چطور دلتنگشم، شاید برای تسلی دادن قلبمه که میخوام اینجوری فکر کنم، شاید تمام اون هشت ماهی که بدون وجودش توی زندگیم گذروندم و، کتابی که منتشر کرد و، درهی عمیقی که بینمون فاصله انداخت، برای فراموش کردنش کافی نبود؛ اما این دلتنگی خفه کننده و، همهی خاطراتش که هنوز مثل یه فیلم تار پشت پلکهام میاد و، دستهای قلبم که برای دوباره به اغوش کشیدنش به سمتش دراز شدهن هم برای برگردوندنش کافی نیستن.
اون زیباترین مخمصهی زندگی منه.
با صدای جیسونگ به خودم میام. مراسم شروع شده و توجه همه به مجریه. من هم خودم رو جمعوجور میکنم و، یه نگاه به تیمم میندازم. بچههایی که چند ساله من رو سر پا نگهداشتن. کسایی که همیشه کنارم بودن تا پله پله بالا بیایم و، به اینجایی که الان هستیم برسیم. وقتی موقع اعلام برندهی جایزهی بهترین طراح کتاب اسم هیونجین رو میخونن، وجودم پر از حس افتخار میشه. با لبخند به افتخارش دست میزنم و یه نوشیدنی دیگه از روی سینی پیشخدمت برمیدارم. به خاطر موفقیت نشریه، به خاطر موفقیت کسایی که من مدیریتشون میکنم، به خاطر... پوووف
از خودم خستهم. خودم رو کلافه کردهم. افکارم اینطورین که "چت شده مرد؟ مگه اولین بارته که یه ادم از گذشتهت رو ملاقات میکنی؟ مگه اولین باریه که یه رابطهی تموم شده رو جلوی روت میبینی؟ چرا اینجوری ترش کردی؟" چرا نمیتونم فقط عادی باشم و، نبینمش و، برای همیشه به این درهای که نمیتونم ازش رد شم پشت کنم.
Felix POV
نفسهام بالا نمیان. هر بار ریههام رو پر هوا میکنم ولی، هنوز انگار دارم خفه میشم. به دست سونگمین که کنامه چنگ میزنم تا وا نرم.
"هی حالت خوبه؟"
با نگرانیای که تا گوشهی چشمهاش اومده ازم میپرسه و من، فقط میتونم سر تکون بدم که، نه... خوب نیستم. با تموم بلندی سقف سالن طبقهی اخر این اسمون خراش، و فضایی که برای این مراسم کوچیک زیادی بزرگ و مجلله، احساس خفگی میکنم.
فلاش دوربینا تمومی نداره. همه چیز واقعه عجیبه یا من دارم بزرگش میکنم؟ و حداقل ای کاش نگاهم برای پیدا کردنش اینقدر توی این جمعیت نچرخه. انگاری اونقدر نوشیده که داره مست میشه. چرا چان؟ تو که همیشه حواست به موقعیتی که توشی هست... پس چرا اینبار اینقدر بی احتیاطی؟ لیسو انگار ازش میخواد دیگه ننوشه ولی بهش اهمیت نمیده و گیلاس شامپاینش رو از توی دستهای دختر پس میگیره. نگاهم نمیکنه. دوباره چشمهای من روی تمام واکنشهاشن و اون، بهم پشت کرده. دلم میخواد برگردم سئول. اینجا حس غریبی دارم.
یه غلغلهی بین جمعیت میفته. یه عده سریع از سالن بیرون میرن و، کلی خبرنگار داخل میان. خیلی پرسشی سمت سونگمینی برمیگردم که با تلفنش حرف میزنه. به هر کی که نگاه میکنم دستپاچهست. ای کاش یکی بهم بگه چی شده!
سونگمین تلفن رو قطع میکنه و
"توی دردسر افتادیم لیکس. یه نفر مدارک قلدری ده تا از مهمونهای مراسم رو افشا کرده. کل خبرنگارای شهر ریختن اینجا."
"پس بهتره سریع از اینجا بریم."
میدونم نباید خوشحال بشم. میدونم نباید با خودم فکر کنم که تموم شد. یه بد ناجور به دلم میفته و فقط، میخوام برگردم خونه.
"فکر نکنم شدنی باشه. بیرون آشوبه. قراره برای جلوگیری هجوم مردم عادی و خبرنگارها درهای هتل رو ببندن."
"ولی ما از قبل گفته بودیم که برمیگردیم سئول و اتاق نمیخوایم..!"
"هتل اتاق خالی نداره و از دست کمپانی هم کاری برنمیاد. اینجا دوست قابل اعتمادی داری که بتونی توی اتاقش بمونی؟"
اخمهام توی هم میرن. به خاطر سروصدا با صدایی که خیلی بلندتر از حالت عادیه ازش میپرسم: "پس تو چی؟"
"من یکم پیش با مینهو حرف زدم احتمالا پیش اون بمونم."
پس خودم چی؟
"لیکس کسی هست که پیشش بمونی؟"
چطور میتونم بهش بگم تنها شخصی بین این جمعیت که میخوام پیشش باشم دوست نداره حتی کنارم نفس بکشه؟ چطور میتونم بگم هیچکی برام نمونده؟
"آره نگران نباش. فردا صبح باهات تماس میگیرم که با هم برگردیم سئول."
"باشه باشه. زود برو همین الانشم کنار هر دیواری یه نفر قایم شده و داره عکس میگیره. مراقب خودت باش."
وقتی همراه همهی اونایی که دنبال جایی برای قایم شدن میگردن سمت آسانسورها میرم خودم هم نمیدونم مقصدم قراره کدوم طبقه باشه و با تاسف از اینکه نمیتونم یه گوشه منتظر بمونم تا خورشید دوباره طلوع کنه، ناخوداگاه چشمهام روی مردین که تکیهش رو به جیسونگ داده. میتونم صدای محو مکالمهشون رو بشنوم.
"فقط باید چهارطبقه پایینتر بریم چان هیونگ. میتونی از پلهها بیای که سریعتر برسیم؟"
و همینکه میفهمم قراره توی کدوم طبقه بمونه خیال بچهی ترسیدهای که توی قلبم بق کرده و یه گوشه نشسته یکمی راحت میشه. اونها سمت راهپله میرن و منم با اولین اسانسوری که میرسه پایین میرم. خودم هم هیچ ایدهای ندارم که کارم چقدر دیوونگیه. باید به جاش با یکی از ادمایی که میشناسم احوالپرسی کنم و خودم رو توی جمعشون جا کنم ولی، تنها کسی که دوست دارم قبولم کنه همون مرد نیمه مست موقهوهای ایه که از یه جایی به بعد حتی حواسش بهم نبود. دست قلب ناراحتم رو میگیرم و از اون اسانسور که تا خرخره پر از ادمه بیرون میام. و دو تایی به راهپله زل میزنیم. به کسی که حواسپرت دستش رو دور شونههای جیسونگ انداخته و، پوووف...
حسادتی که جلوی چشمهام رو میگیره دست خودم نیست. حسادتم بابت همهی وقتهاییه که من هنوز وارد زندگیش نشده بودم و جیسونگ کنارش بود، و تموم اون روزهایی که من رفته بودم و اون موند. نمیدونم از کی عصبانیترم. خودم که دوباره برنگشتم تا توی بغلش قایم شم، یا قلبم که بعد از همهی این هشت ماهی که توی هر سرمایی کسی نبود تا بغلش کنه، باز هم نگاهش به صورت سرخ و موهای به هم ریختهی مردیه که پشت در اتاقش محو شد.
چند لحظه بعد، وقتی جیسونگ بیرون اومد و وارد اتاق کناریش شد؛ قدمهام برای رسیدن بهش پرواز میکردن. مثل یه دزد از اتاق جیسونگ رد شدم و دستم رو روی زنگی گذاشتم که برای اتاق اونه؛ و قلبم همهی انگشتهاش رو به هم گره زده بود و دعا میکرد که اونقدری هوشیار باشه تا در رو برامون باز کنه.
وقتی بالاخره در اتاقش باز میشه و، بهت زده بهم نگاه میکنه؛ خودخواهانه دلم میخواد تمام مستیش، و به هم ریختگی ظاهرش به خاطر من باشه. خودخواهانه دلم میخواد که هنوز هم دوستم داشته باشه. زمانی که کلمات رو پیدا میکنه و، یادش میاد که باید به عوضیای که رو به روشه اخم کنه، با ترشرویی میپرسه "اینجا چی میخوای؟"
میخوام دستش رو از روی در کنار بزنم و داخل برم ولی حتی توی مستی هم زور لعنتیش بیشتر از منه. فقط منتظر بهم نگاه میکنه.
"یه کاناپه. که این شب کذایی رو صبح کنم."
دوباره میخوام برم داخل که اولش بهم اجازه نمیده اما، بعد دستش از روی دستگیرهی در شل میشه و، دستش رو کنار میزنم و داخل میرم. انگار اون هم میدونه که جای دیگهای برای رفتن ندارم و، دلش برام میسوزه.
پوستم به همون لمس جسته گریخته واکنش نشون میده و قلب دیوونهم یه جوری میتپه که نبض خودم رو حس میکنم. دارم تو اتیش جهنم خواستنش میسوزم و، میدونم هنوز حتی اونقدری نبخشیدهم که بیشتر از این قلبم رو مچاله نکنه.
Chan POV
وسط اتاقم ایستاده. مثل پسر بچهی تخسیه که به زور لباسای رسمی تنش کردهن و آوردنش مهمونی؛ و این اولین باریه که موهای طلاییش رو از این فاصلهی نزدیک میبینم. فلیکسی که مال من بود موهاش تیره بود، ولی این پسر موطلایی داره بیش از حد قلبمو به تپش میندازه. انگار که همون لیکس خودمه. انگار هیچوقت از بغلم بیرون نرفته. پووف پسر باید خیلی مست باشم...
ولی چشمهای براقش مستقیم بهم خیرهن، و گوشهی پلکهاش از اشک خیسه. داری گریه میکنی کوچولو؟ واقعا چرا اینجایی؟
"چرا هیچوقت نیومدی ببینیم؟"
صدای دلخورش که ازم سوال میپرسه خش داره.
"چرا نیومدی تا برم گردونی؟"
میدونه که خودش اشتباه کرده بود و، هنوز اونقدری تخسه که توی روم نگاه میکنه تقصیرا رو گردنم میندازه.
"من هیچوقت ادمهایی که میرن رو برنمیگردونم فلیکس. خودت هم میدونیش."
جوابهام حتی قبل از اینکه اختیار کنم روز زبونم میان و... نمیدونم از اول مست بودم، یا چشمهاش باهام اینطوری میکنن. اینجوری نمیشه.
"میرم یه اتاق دیگه."
مردمکهاش با ترس میلرزن. لبهاش رو روی هم فشار میده و
"اینقدر ازم بدت میاد؟"
اشکهاش پایین میریزن.
"اینقدر ازم متنفری که دیگه نمیخوای جایی که من هستم بمونی؟"
ای کاش واقعا همونقدر بدم ازش میومد؛ تا دیگه هر قطره اشکش که پایین میریخت قلبم رو زخم نمیکرد و گرمی نفسهاش پوستم رو نمیسوزوند.
"ولی اوپس چان! همین ادمی که اینقدر ازش بدت میاد یه روزی هر ثانیهی وجودش رو کنار تو بوده!"
بهم اونقدر نزدیک میشه که توی اتیش نفسهاش گیر بیفتم.
"همین تنی که نمیخوای نزدیکش باشی هر شب توی تختت بود و... کاری نمونده که باهاش نکرده باشی."
لعنت بهش. لعنت بهم که هنوز میتونه کنترلم کنه. دستام اونقدری محکم مشت میشن که اگه پای چونهش بکوبمش لبهاش رو پاره میکنم.
"میخوای این بار اونی که میره تو باشی و... من مثل بدبختها پشت سرت باقی بمونم؟"
خیلی پرروئه. خیلی سرتقه که فقط برای دیدن واکنشم همهی اینها رو روی زبون نرم و کوچولوش میاره.
همون مشتم محکم روی صورتش میشنه و، گوشهی لبش پاره میشه.
خودم از کاری که باهاش کردم تعجب میکنم. سنگینی مشتی که بهش زدم روی گونهی خودم بیشتره... چطور میتونه اینقدر دیوونهم کنه؟ و صدای خندههای زنگ دارشه که از بهت و تعجب کاری که باهاش کردم بیرون میارهم.
دوباره سر پا میشه و مقابلم وایمیسه.
"خیلی فرق کردی چانی. قبلا مهربونتر بودی. جز نوازشهای ارومت چیز دیگهای رو حس نمیکردم."
زبونش رو روی خونی که گوشهی لبش جمع شده میکشه.
"من باعث شدم عوض شی؟ حالا دیگه خشن دوست داری؟"
"خفه شو فقط خفه شو"
وقتی دستهام رو روی صورتم میکشم و موهامو عقب میزنم سرش فریاد میکشم که ساکت شه.
داره کاری میکنه که عقلم رو از دست بدم...
"من همه جوره قبولت دارم چانی. به خاطر همینم هست که اینجام. واقعا میتونی این لحظه رو از دست بدی؟"
میدونم چی میخواد. میدونم اون عوضی چی ازم میخواد. دستهامو پشت پلکهام میکشم و فشارشون میدم.
"اگه اخر امشب به اون تخت برسیم هیچی از رابطهای که زمانی داشتیم باقی نمیمونه لیکس. خرابش نکن. اتیشی که قبلا خاکستر شده رو دوباره شعلهور نکن."
و انگار منتظر همین تلنگر بود تا صداش رو بالا ببره و سرم داد بزنه که
"فکر میکنی همین الانش چیزی ازم باقی مونده لعنتی؟ فکر میکنی چیزی از قلبم باقی گذاشتی؟"
هقهقهاش بلندتر از همیشه توی گوشم میپیچن و، نمیدونم چی توی فکرم گذشت که دستهامو دور کمرش بردم و روی تخت پشت سرش انداختمش، و یه ثانیهی بعد خودم رو درحالی پیدا کردم که روی تن ظریفش خیمه زده بودم.
صورتش که روبهرومه از اشک و خون خیسه و مثل یه گنجشک نفس نفس میزنه. توی همون فاصله عطرش رو نفس میکشم. عطری که نتونسته بودم روی هیچ تن دیگهای پیدا کنم ریههام رو پر میکنه و، دوباره حس ناب خواستنش توی رگهام جریان پیدا میکنه. وقتی مچ دستهاش رو دو طرف سرش نگهمیدارم خودش رو بالا میکشه تا لبهام رو ببوسه اما واکنشم از اون سریعتره و خودم رو عقب میکشم. وقتی سرش دوباره روی خوشخواب میفته میبینم که چطور زیر سلطهی تنم گیر افتاده و، احساس گرما میکنم. گرمایی که فقط برای خود لعنتیش اینقدر شعلهور میشه که قلبم رو، و تموم حسهای خوب و بدی که تجربه کردیم رو، میسوزونه و خاکستر میکنه. گرمایی که باعث میشه نتونم از تنش بگذرم و اینجور دیوونهم میکنه.
لبهام رو محکم روی لبهای داغ و متورمش میکوبم و، "هاه" بالاخره میتونم زنده بمونم. مچ ظریف دستهاش رو رها میکنم. دلم برای تموم وقتهایی که بازوهاش رو مثل شاخههای پیچک دور تنم حلقه میکرد تنگ شده... و وقتی که دستهاش دور تنم میرن و به موهام چنگ میزنه مطمئن میشم که این پسر موطلایی همون فلیکس خودمه.
هر چی که تنمون هست رو با عجله و خشونت درمیارم و، بالاخره پوست تشنهم گرمی اعتیادآور تنش رو لمس میکنه. صورتش رو لمس میکنم.
"واقعی هستی کوچولو؟"
و وقتی با یه هق هق اروم به کمرش قوس میده تا بدن برهنهم رو بیشتر لمس کنه دیگه نمیتونم بیشتر صبر کنم و، رونهاش رو از هم باز میکنم و...
بدون اینکه حتی اماده باشه واردش میشم.
چشمهاش تا جایی که از گوشه جر بخورن وا میشن و،
نفسش میبره...
برای یه ثانیه صداش قطع میشه و بعد، نالهی دردناکش گوشهام رو پر میکنه. با همهی زیباییای که روبهرومه کنترلم رو از دست میدم و زودتر از اینکه عادت کرده باشه توی بدنش ضربه میزنم. دیوارههاش اطراف تنم داغه و صدای برخورد بدنهامون، قطرههای عرقی که روی پوستش نشسته و همهی رایحهای که از تن اونه بیشتر تحریکم میکنه.
انگشتهام بین انگشتهاش قفل میشن، پیشونیم رو به پیشونیش تکیه میدم و بوسهی بعدیای که روی لباش میذارم رو دوست داره.
پا به پام میبوسه و، لبهاش رو برام باز میکنه تا هر جایی که میخوام رو، هر جایی که ازش مونده رو مال خودم کنم. عطشی که براش دارم به جز خودش با هیچکس برطرف نمیشه. بدنی که اینجوری مال منه رو هیچ چیز از یادم نمیبره و هیچوقت اینقدر منتظر برگشتن کسی نمونده بودم. اونقدر توی وجودش حل میشم که نه از روی صدای نالههاش، بلکه وقتی گرمی کامش رو روی شکمم حس کردم فهمیدم که برام اومده. دیگه حتی رمق بوسیدنش رو ندارم. این معاشقه نفسگیره برام. صورتم رو کنار صورتش میذارم و،
لبام یه جایی روی گونهش نیمه باز میمونن تا راحتتر هوای اطرافش رو ببلعم.
با هر ضربه که داخل بدنش میکوبم توی بغلم جا به جا میشه و،
رونهای هوساگیزش رو دور کمرم میپیچه.
دستهای کوچولوش به پشتم چنگ میزنن. داره درد میکشه، ولی اون لیکسه. میدونه چطور از با هم بودنمون لذت ببره.
و وقتی لبهای داغش کنار گوشم رو میبوسن، با یه ناله، توی بدنش خالی میشم.
کنار گوشم نفس نفس میزنه. وقتی از بدنش خارج میشم نگاه میکنم که چطور چند قطره از مایع داغی که توی تنش ریخته بودم از سوراخش بیرون میریزه و
"لعنت بهت لیکس..."
به صورت ترسیدهش نگاه میکنم. اینقدر میترسی که اینو نخواسته باشم کوچولو؟
هنوز هم منتظره. میخواد یه چیز دیگه بگم که دلگرمش کنم
ولی خیال ندارم از لذت اینطور دیدن صورتش بگذرم. وقتی سکوت و تلاقی نگاهمون طولانی میشه،
دستهای ظریفش رو بالا میاره و،
با تموم رمقی که توی بدن ظریفش باقی مونده تنم رو پایین میکشه
و محکم بغلم میکنه.
اشک گرم و تازهای که از گوشهی چشمش تا روی صورتم میاد رو حس میکنم
"همه میتونن بابت گفتن همچین حرفی سرزنشم کنن چان، اما،"
یه هق هق ریز میفته بین کلماتش و
"من دیگه بلد نیستم که مال تو نباشم."
(خیلی وقته که دوست ندارم اخر نوشتههام حرفی بزنم، اما برای این یکی واقعا انتظار دارم که کامنت بدین. آهنگ سناریو هم فارسیه و میتونین از دیلیم دانلودش کنین.)
ناشناس نویسنده: [ 🔗 ]
✧ OrphicFiction ୭