The Babysitter

The Babysitter

NICO

توضیحات:

لیتل اسپیس وقتی اتفاق میفته که شخص وارد هد‌اسپیس یه بچه میشه، یعنی زمانی که وارد هد اسپیس‌ـشون شدن کاملا مثل یه بچه(حالا بستگی به سنی که وارد میشن) نیاز به مراقبت کامل دارن. سن لیتل اسپیس میتونه از ۱ تا ۷ باشه.

لیتل ها یا کلا کسایی که وارد لیتل اسپیس میشن معمولا زمان هایی که دچار استرس، انگزایتی، حس راحتی پیش مراقبشون دارن، برای دوری از دغدغه های زندگیشون واردش میشن. 

جیسونگ احساس می کرد تب داره؛ سرش گیج می رفت و عرق سرد از تیغه کمرش جاری بود.

تمرکز نداشت. حینی که مطالب کتاب رو با چشم دنبال می کرد و سعی در به حافظه سپردنشون داشت، مجبور بود همزمان به سوال های دختر بچه پرحرف کنارش جواب بده و سرگرم نگهش داره.

هر بار که گوشیش رو روشن می کرد و با ساعتی که پنج یا ده دقیقه جلو رفته بود رو به رو می شد، چیزی داخل شکمش سقوط می کرد.

دیشب رو شیفت مونده بود و فرداش خانواده‌ای که نقش پرستار دخترشون رو داشت، تماس گرفته و درخواست کرده بودن به دلیل کار ضروری که براشون پیش اومده بود و مجبور به ترک خونه بودن، دو ساعت زودتر سر کار حاضر بشه.

آزمون ورودی نزدیک بود؛ کمتر از دو ماه دیگه و جیسونگ احساس می کرد به هیچ وجه آماده نیست.

به لطف تحصیل و کار کردن همزمان، عقب افتاده بود و حالا به قدری ذهنش آشفته بود که هر چقدر هم به خودش فشار می آورد، نمی تونست مطالب رو به خوبی یاد بگیره و به یاد بیاره.

"اوپااا"

جیسونگ سر بلند کرد و متوجه شد حقه‌ای که برای ساکت کردن سویو سرهم کرده بود، تاثیرش رو از دست داده و دختر بالاخره از بازی با عروسک هاش خسته شده.

"چیزی می‌خوای خوشگلم؟"

دستش رو به سمت سویویی که موهای پر و مجعدش به هم ریخته و لپای بزرگش سرخ شده بودن دراز کرد. زمانی که دختر سرش رو به دو طرف تکون داد و با اشتیاق توی بغلش جا گرفت، لبخند زد و موهاش رو بوسید.

سویو یکی از دست هاش رو با دو دست گرفت و شروع به بازی با انگشت هاش و سنجیدن تفاوتش با سایز دست خودش کرد.

"اوپااا"

جیسونگ کتابش رو بالا گرفت تا دید بهتری بهش داشته باشه و در همون حین در جوابش سر تکون داد.

"می تونم برات لاک بزنم؟"

زمانی که به سمت جیسونگ سر برگردوند و با چشم های گرد شده بزرگش بهش زل زد، پسر رو مجبور کرد توجهش رو بهش بده.

"جدا حوصله‌ت سر رفته هوم؟"

جیسونگ خندید و در حالی که موهاش رو به هم می ریخت، موافقت کرد. اگه قرار بود سویو خوشحال بشه و ترجیحا تا دو ساعت دیگه از سر دلتنگی برای والدینش زیر گریه نزنه، مشکلی نداشت.

دختر به سمت اتاقش دوید تا سبد حاوی گل سرها و شیشه های لاکش رو به هال برسونه اما زمانی که رو به روی جیسونگ متوقف شد و به قصد شروع کردن کارش روی زمین نشست، به صدا در اومدن زنگ خونه باعث شد دست نگه داره.

قبل از این که جیسونگ تلاشی برای از جا بلند شدن به خرج بده، صدای وارد شدن رمز در بلند شد و مدتی بعد، پدیدار شدن کسی که جیسونگ باهاش آشنایی داشت از گوشه راهرو، باعث شد سویو ذوق زده از جا بپره و به سمتش بدوه.

مینهو خواهرزاده‌ش رو توی بغلش بلند کرد و در حالی که چشم هاش خط شده بودن و چین های کنارشون خبر از رضایتش می داد، توی بغلش چلوندش و شروع به بوسیدنش کرد.

کمتر از نیم دقیقه طول کشید تا متوجه جیسونگی که به زور خودش رو روی پا و زانوهای لرزونش نگه داشته بود بشه.

جیسونگ جدا احساس ضعف و بیماری داشت؛ حس های بدی که سرکوب شده بودن، با حضور دور از انتظار تراپیستش دوباره طغیان کرده بودن.

پسر بیست و چند ساله ای که مسبب تپش قلب های مریض گونه‌ش بود. هرچند بعد از پی بردنش به راز دردسرساز و خجالت آورش، دیگه باهاش ملاقاتی نداشته و به تماس هاش جواب نداده بود.

میل شدیدی به ناپدید شدن یا با زمین یکی شدن داشت و لبخند مینهو جدا کمکی به موقعیت نمی کرد.

"هی...هیونگ"

با صدای ضعیفی نالید و خنده مضطربی از بین لب هاش بیرون پرید.

خوشبختانه مینهو باهاش خوب بود؛ تمام مدت لبخند گرمش رو حفظ کرد و چیزی به روش نیاورد یا بازخواستش نکرد.

با این وجود جیسونگ زیادی خوش خیال بود که فکر می کرد می تونه با موفقیت از اون مخمصه خلاص بشه.

صحبت کوتاه و معذبشون در رابطه با وضعیت تحصیلی جیسونگ و این که مینهو اونجا چیکار می کنه، به وسیله وسط پریدن سویو قطع شد.

"اوپا دستت رو بده."

مینهو که رو به روی جیسونگ نشسته بود و با پشت کردن سویو بهش دید نداشت، با کنجکاوی به سمتشون خم شد.

"میخوای چیکار کنی عروسک؟"

سویو به سمتش برگشت و با چشم هایی که برق می زدن دندون های خرگوشیش رو به رخ کشید.

"سونگ اوپا اجازه داد واسش لاک بزنم."

مینهو چهره مشتاقی به خودش گرفت.

"اوو جدا؟ جذاب به نظر میاد، به نظرت اجازه‌ش رو دارم من واسش لاک بزنم و تو موهاش رو درست کنی؟"

در حالی که به شکل نمایشی لب هاش رو به سمت پایین متمایل می کرد، یکی از گل سر ها رو برداشت و جلوی چشمش تکون داد.

سویو با ذوق به سمتش رفت اما نیمه راه متوقف شد و با دودلی به سمت جیسونگ سر چرخوند.

پسر با وجود سوختن گونه هاش از حرارت، لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد.

با این که منظور مینهو از این کار رو نمی فهمید، اما نگاه دختر بچه مشتاق تر از اونی بود که بتونه مخالفتی نشون بده.

"مشکلی نیست، بیا اینجا."

مینهو بعد از سویو کنار نشست و حینی که دختر مشغول شونه کردن موهای جیسونگ و انتخاب گل سر بود، به سمتش خم شد.

"اگه خودش می خواست واست لاک بزنه قطعا کل دستت رو کثیف می کرد."

توی گوشش پچ‌پچ کرد و زمانی که سر جای خودش برگشت، جیسونگ نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد.

"دستت هانی"

پسر بزرگتر دستش رو به نرمی سمت خودش کشید. طوری که هانی رو تلفظ می کرد باعث می شد احساسات مختلفی وسط قلب جیسونگ، به رنگ های گرمی جرقه بزنن...مشتاق بود که بفهمه منظورش از هانی اسمشه یا چیز دیگه.

رنگ نعنایی براق به صورت یکدست روی ناخن هاش کشیده می شد و بازی کوچیکی که انگشت های کوچیک سویو بین موهاش راه انداخته بودن، باعث می شد حس خوبی داشته باشه.

"سونگ اوپا خیلی خوشگله."

همزمان با وصل کردن یه گل سر به موهاش، که طرح یه هلوی گنده اکلیلی رو داشت، با لب های آویزون و چشم های گرد شده اعلام کرد.

مینهو بعد از لاک زدن انگشت کوچیکش سر بلند کرد و چند ثانیه به جیسونگی که چشم هاش برق می زدن و گونه هاش زیر لایه کیوتی از رنگ صورتی میسوختن، خیره شد.

"درسته؛ جیسونگی ما جدا خوشگله...مثل پرنسس ها می مونه."

جیسونگ مطمئن بود نفسش بند اومده و قلبش یه تپش رو جا انداخته. اون موج گرم و خوشایندی که از بدنش گذشته بود، باعث می شد حس بدی پیدا کنه؛ روحیه‌ش حساس شده و جدیدا به شدت لوس شده بود. و حالا هر لمس و تشویق و تحسینی باعث می شد بیشتر و بیشتر توی خلاء فرو بره. قلبش از اضطراب به شدت توی سینه‌ش می کوبید و دست هاش دچار لرزش خفیفی شده بودن.

سویو با کنجکاوی صورت و موهای مشکی کوتاهش رو از نظر گذروند‌.

"شبیه سفید برفیه."

لبخند عمیق مینهو با متوجه رنگ پریدگی جیسونگ شدن، محو شد.

"به نظرت می تونی یه مدت ما رو تنها بذاری تا یکم صحبت بزرگونه داشته باشیم عروسک؟ بعدش قول می دم توی مهمونی چای‌ت شرکت کنم هوم؟"

سویو چند ثانیه نگاهش رو بینشون چرخوند اما در نهایت بی هیچ مخالفتی سر تکون داد و خرگوش گنده‌ش رو بغل گرفت تا به سمت اتاقش بره.

"می دونی که مجبور نیستی به خودت سخت بگیری؟ من می تونم مواظبت باشم."

مینهو به محض به هم خوردن در اتاق، با چشم هایی که نگرانیش رو منعکس می کردن، به سمت جیسونگ برگشت و به زبون آورد.

مردمک های جیسونگ دو‌دو می زدن و احساس می کرد اگه بیشتر از این برای پس زدنش تلاش به خرج بده، از هم متلاشی میشه.

"ششش چیزی نیست...چیزی نیست هانی."

زمانی که دست های مینهو صورتش رو قاب گرفتن و شصتش روی گونه هاش کشیده شد، متوجه شد داره گریه می کنه.

با شدت گرفتن جریان تنفسش، به نرمی از پشت توی آغوش مینهو کشیده شد.

"هی هی چیزی نیست. با من نفس بکش باشه؟ بیا با هم بشمریم پرنسس."

مینهو انگشت هاشون رو توی هم قفل کرده و جیسونگ رو مجبور می کرد هر عدد رو بعد اون تکرار کنه و هوا رو به انتهایی ترین بخش ریه‌ش بفرسته.

"پسر خوب."

انگشت هاش رو بین موهاش روند و حینی که به سمت خودش برش می گردوند، بوسه کوچیکی پشت دستش زد.

"هیونگاا...هانی خسته‌س"

جیسونگ بعد از دقایقی که توی سکوت و با نوازش های مینهو که به آروم شدنش کمک می کردن گذشت، اعلام کرد.

مینهو بدن سبکش رو توی بغلش کشوند و حینی که سرش رو روی سینه‌ش می ذاشت، بینیش رو توی موهاش فرو کرد و نفس کشید؛ حدس این که توی لیتل اسپیس فرو رفته چندان سخت نبود.

"هانی سخت کار کرده و حق داره خسته باشه. حالا میتونه استراحت کنه و اجازه بده هیونگ مواظبش باشه هوم؟"

جیسونگ مثل بچه گربه ای که سعی داره با مالیدن خودش به اطراف، رد و رایحه‌ش رو به جا بذاره، گونه و سرش رو به سینه‌ مینهو کشید و بی حرف بین بازوهاش ذوب شد.

"میخوای برات لالایی بخونم پرنسس؟"

جیسونگ خسته تر از اونی بود که بتونه جواب بده و به محض به گوش رسیدن زمزمه های شیرین مینهو و پیچیده شدن پتوی پاستلی رنگ سویو دور بدنش، به آروم ترین خواب چند هفته اخیرش فرو رفت.


ناشناس:

https://t.me/BChatBot?start=sc-203915-f3PU5vy

Report Page