Light

Light

@BTSLAND7

خورشید، خسته از تمام روز تابیدن روی زمین، بالاخره داشت غروب میکرد، آهسته آهسته از دیدها محو میشد و با رفتنش، آسمون آبی و دریای بی‌کران رو به رنگ‌ قرمز و بنفش درمیاورد. در بین اون همه زیبایی‌های متحیرکننده، سایه سیاه زوجی که دست به دست هم روی شن‌های سفید قدم برمیداشتن و پاهاشون توسط موج‌های دریا خیس میشد، از دور قابل رویت بود و منظره دل‌انگیزی رو به وجود آورده میاورد...

نسیم بهاری بین موهای تقریبا بلند دختر می‌وزید و اونها رو روی صورتش که زیبایی به شدت چشم‌گیری داشت، پخش میکرد. انگشت‌های شکننده و کوچیکش بین انگشت‌های جیمین بود، هم‌زمان با هم‌ قدم برمیداشتن، انگار که روح‌هاشون بهم متصل بودند، لبخند صاحب لب‌هاشون بود. هرکسی که سکوت آرامش بخششون رو میدید، فکر میکرد که اون دو نفر هیچ غم و اندوهی ندارند و توی خوشبختی پرسه میزنن. اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود، اون زوج تمام احساس‌های بد رو حداقل برای امروز که کنار همدیگه بودن، توی دلشون مخفی میکردن تا از موقعیتی که به وجود اومده بود، به نحو احسنت استفاده کنند...

سرشون رو پایین انداخته بودن و به قدم‌هایی که برمیداشتن نگاه میکردند، تنها چیزی که به گوششون میرسید، صدای موج دریا بود که با قدرت به سنگ‌ها برخورد میکرد و انرژیش رو از دست میداد. اما بعد از چند ثانیه لب‌های دختر باز شد و کلمات به سختی ازش بیرون اومد:

+جیمینا پاهام درد میکنه، بیا برگردیم خونه...

-ا/ت لطفا یکم دیگه تحمل کن. اون سنگ رو میبینی؟

با دستی که آزاد بود اشاره کرد و ا/ت سرش رو برای تایید تکون داد.

-من همیشه وقتی میام ساحل روی اون سنگ میشینم. منظره خیلی قشنگی داره، بیا تا اونجا بریم باشه؟

+تو نباید زیاد از خودت کار بکشی، بیا برگردیم...

-یعنی نمیخوای بزاری برای بار آخر اونجا رو ببینم؟

با جمله‌ای که به زبون آورد، ا/ت متوجه شد که بیش از اندازه توی دنیای بی اندوهی که برای خودش ساخته بود غرق شده، بغضی رو که بی اختیار گلوش رو گرفت قورت داد و نفس عمیقی کشید.

+بب...ببخشید جیم... بیا بریم و تا هروقت که میخوای همونجا بمونیم.

فشار انگشت‌هاش رو بیشتر کرد، با سرعت زیادی میدوید و جیمین رو دنبال خودش میکشید. برای لحظه‌ای سرش رو به پشت چرخوند، چشم‌های پسر جمع شده و گونه‌هاش بالا رفته بود، لبخند دندون نمایی روی لب داشت و صدای خنده‌هاش شنیده میشد.

با رسیدن به مقصد هردو به نفس نفس افتادن. روی سنگ نشسته و همدیگه رو در آغوش گرفتن، ا/ت سرش رو آروم روی شونه‌های ظریف جیمین گذاشت و بوی اون عطر خنک رو وارد مشامش کرد. به شن‌های سفید که هر چند ثانیه با حمله موج‌ها خیس میشدن زل زده بود که سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کرد، سرش رو بالا برد و با چشم‌های بادومی جیمین مواجه شد که بدون لحظه‌ای پلک زدن روی صورتش قفل شده بود.

+اوپا. تو ازم خواستی بیایم اینجا تا این منظره رو ببینی. اما..اما چرا به‌ جای نگاه کردن به دریا به من خیره شدی؟

دستش رو نوازش وار روی شونه دختر حرکت داد و لبخند محوی زد:

-تا به حال به خودت توی آینه نگاه کردی؟ زیبایی تو اونقدر متحیر کنندَس که اگه شب پر ستاره ونگوگ هم روبه‌روم بود، باز چشم از تو بر نمیداشتم. توی این دنیا فقط تو ارزش آخرین نگاه‌های من رو داری ا/ت!

-و فقط برای مطمئن شدن از یک چیز خواستم که تا اینجا بیای. حاضری وقتی که سالم نبودم هم با وجود درخواست‌های احمقانم باز کنارم بمونی؟

به زبون آوردن اون کلمات توسط جیمین سخت بود و حضم کردنشون توسط ا/ت ، بدون اینکه اشک‌هاش سرازیر بشه سخت‌تر... دست جیمین که به نرمی پر قو بود رو با انگشت‌هاش بغل کرد. سرش رو توی تیشرت آبی رنگ پسر، فرو برد و بغضش رو قورت داد.

+هر...هر اتفاقی که برات بیوفته، هرچیزی که بشه باز هم کنارتم، موقعی که اونقدر گریه میکردم که نمیتونستم نفس بکشم و زمانی که دلیلی برای زندگی نداشتم تو بهم امید دادی، تو کاری کردی که دنیام معنی پیدا کنه، الان وقت جبران کردن منه، هیچ..هیچ‌وقت ترکت نمیکنم جیمین هیچ‌وقت...

هیچ صدای دیگه‌ای از پسر شنیده نشد. همونطور که سر ا/ت روی شونه‌های جیمین و دست‌های جیم دور بدن دختر حلقه شده بود، هر دو به دریای بیکران بنفش رنگ، چشم دوختند...

تقریبا نزدیک نیم ساعت بود که از اون حالت خارج نشده بودند، اونقدر احساس راحتی و آسایش داشتن که اگه آسمون آبی سیاه نمیشد، تا بی نهایت همونجا میموندن و حتی به رفتن فکر هم نمیکردند، اما خاموشی شب باعث میشد که دید جیمین ضعیف و تا حدودی نابینا بشه، پس مجبور به رفتن بودند...

صدای ا/ت جیمین رو از انبار پر از فکر و دلهره خارج کرد:

+اوپا بیا بریم خونه. هوا داره کم کم تاریک میشه، ممکنه مشکلی به‌وجود بیاد.

-آ..آره درست میگی، وقت رفتنه...

از جاش بلند شد، بازو‌های ا/ت رو گرفت و به راه افتادند. شمرده شمرده درکنار هم حرکت میکردن تا جیمین تعادلش رو حفظ کنه، چون به سختی میدید و اگر روشنی چراغ‌ها و گرمای دست ا/ت که نشانه از وجودش بود، در کنارش نبودند، قطعا اونقدر زمین میخورد که دیگه از راه رفتن هم پشیمون میشد. هنگام طی کردن مسافت ساحل تا خونه باز هم بینشون سکوت بود و اینبار توسط صدای آروم و لرزان جیمین شکسته شد:

-ا/ت.. دکتر گفت فقط تا یک هفته دیگه بینایی دارم، امشب، روز آخر هم تموم میشه.. یعنی ممکنه فردا که از خواب بیدار میشم، همه چیز از جلوی چشم‌هام نابود بشه؟

+ج..جیمین..دلیل نمیشه که چون اون گفته یه هفته تو فردا بینایی تو از دست بدی. نگران نباش اوپا من مراقبتم!

دائم قورت دادن بغض‌هاش باعث خشدار شدن صداش شده بود، اما دوست نداشت که این روز استثنایی رو با گریه خراب کنه...

جیمین خواست چیزی بگه اما قدرت کلامش رو از دست داد... با دیدن نوری که از سمت کلبه چوبی میتابید، بحثشون پایان یافت و قدم‌هاشون رو سریعتر کردند، صدای خرچ خرچ پاهاشون روی سنگ ریزه‌ها خوب شنیده میشد، دست‌هاشون رو مثل بچه‌های شش ساله با شتاب عقب جلو میبردند قدم‌های بلند بلند برمیداشتند...

بالاخره به خونه کوچیکشون رسیدن، بوی چوب نم خورده خاطرات بیشماری رو توی ذهنشون تداعی میکرد، لحظاتی که با هم اشک میریختن، میخندیدن، همدیگه رو میبوسیدن و به عشق نا تمومشون می‌افزودند... از لحظه ورود، جیمین با لبخند تلخی به تک تک قسمت‌های خونه نگاه میکرد، چون میدونست که از فردا به جای همه اینها فقط و فقط سیاهی و تاریکی میبینه...

با چندبار تکون دادن سرش، خودش رو از افکار بی شمار و عذاب آورش بیرون کشید و سمت ا/ت رفت، از پشت بغلش کرد که دختر کمی از جا پرید، سرش رو روی گردن شیری رنگش گذاشت:

-میزاری برای آخرین بار بدن پرستیدنیت رو ببینم لیدی؟

لحنش جذاب و طعنه آمیز بود و هیچ حس ناراحتی درش پیدا نمیشد. تک خنده‌ای از بین لب‌های ا/ت خارج شد و سرش رو به آرومی چرخوند:

+افکارت هنوز هم مثل قبلِ جیمین شی! واقعا میخوای به جای بیشتر دیدن اطراف و به خاطر سپردنشون با من سکس داشته باشی؟

-به یاد آوردن مکان‌ها چه ارزشی داره وقتی که تصویر بدن افسانه‌ای تو توی ذهنم نباشه؟

با قرار دادن لب‌هاش رو گردن ا/ت، فرصت حرف زدن و اعتراض کردن رو ازش گرفت. دختر هینی کشید و گردنش رو برای آسونتر کردن کار جیمین عقب برد. پوست نازکش رو وارد دهانش کرد، مک عمیقی زد و گاز آرومی گرفت. بعد از اینکه مارک بزرگی روی گردنش کاشت ازش جدا شد. بدن دختر رو چرخوند، بی وقفه لب‌هاش رو روی لب‌های ا/ت قرار داد و بوسه پرحرارتی رو آغاز کردن. همونطور که همدیگه رو میبوسیدن سمت اتاقی که در چند قدمیشون بود رفتن. ازش کمی فاصله گرفت، تن ضریف دختر رو روی تخت پرتاب کرد و روش خیمه زد، دست‌هاش رو کنار شونه‌هاش قرار داد و صورتش رو برای بار دوم به ا/ت نزدیک کرد. لب‌های دختر رو گاز آرومی گرفت و با ولع داخل دهانش فرو برد، قلب‌هاشون تپش گرفت، لب‌های نرمشون با حرکات سریع روی هم میرقصیدند. مزه شیرین توت فرنگی چیزی بود که جیمین هربار با بوسیدنش احساس میکرد و هرگز ازش محروم نمیشد. اونقدر لب‌های لطیف دختر رو بوسید و بوسید که با کمبود نفس مواجه شد و ازشون دل کند. زبونش رو روی لب پایین ا/ت کشید و سرش رو بالا آورد. پیرهن آبی رنگ دختر رو چنگ زد و از تنش خارج کرد. انگشت‌هاش رو نوازش وار، روی استخون دنده‌های

ا/‌ت که بیرون زده بود حرکت میداد و کارش باعث دون دون شدن پوست دختر میشد. دستش رو آروم به سمت سینه‌هاش راه برد. نیپل برجسته شده‌اس رو از روی نیم تنه‌ مشکیش بین انگشت‌هاش گرفت و چرخوند.

ا/ت تاب ریزی به بدنش داد و ناله آرومی کرد. دست‌های جیمین زیر لباسش رفت، سینه‌های نه چندان بزرگش رو کمی فشرد و نیم تنه رو بالا برد. زبونش دور سینش حرکت میداد و اون رو می‌لیسید، یکی از نیپل‌هاش بین دندوناش گرفت، با حس خنکی روی سینه‌هاش، بدنش رو روی تشک حرکت و ناله‌های کوچیکی از لذت سر داد...

دستاش رو روی شکم دختر حرکت میداد و خنده‌های ریزی از لب‌های ا/ت خارج میشد. انگشت اشاره‌اش رو سمت عضوش برد و نوازش وار، از روی لباس زیرش حرکت میداد، پایین تر رفت و رون‌های خیسش رو لمس کرد. سرش رو بین پاهای ا/ت برد، گوشت رونش رو به دندون کشید و گاز نه چندان آرومی گرفت. با زبونش، بین رون‌ها و نزدیک عضو ا/ت رو می‌لیسید، دختر بی تابی میکرد، بدنش رو تکون میداد و سعی داش عضوش رو به جیمین بماله.. دست‌های جیم سمت شورت خاکستری ا/ت رفت و اون رو کاملا از پاهاش خارج کرد. زبونش رو توی عضوش فرو برد، با حرکات زبون جیمین داخل عضو خیس شده‌اش ناله‌های بلندی میکرد، سرش رو به بالشت فشار میداد و ملافه رو چنگ میزد.

انگشت‌هاش رو روی ورودی عضو ا/ت گذاشت، آروم آروم داخلش حرکت داد د تا ته توی عضوش فرو برد. انگشت‌هاش رو دایره‌وار حرکت میداد، ا/ت ناله‌های بلند میکرد و پاهاش رو تکون میداد، فقط کافی بود چند دقیقه دیگه به کارش ادامه بده تا ا/ت ارگاسم بشه. اما جیمین انگشت‌هاش رو خارج کرد و از روی تخت بلند شد.

+آههه...جیم...نزدیک..بودم..

-بدون دیک من نباید بیای لیدی!

از توی کشوی کنار تخت یک بسته کاندوم برداشت، زیپ شلوارش رو باز و همراه باکسرش از پاش خارج کرد. کاندوم رو ازش درآورد و روی دیکش کشید. سمت تخت رفت و پهلو‌های ا/ت رو با دست‌هاش گرفت. بدنش رو کمی بالا کشید، زانو‌هاش رو جمع کرد و از دختر خواست که پاهاش رو با دستاش نگه داره، دیکش رو روی سوراخ عضو ا/ت قرار داد و با یک حرکت داخلش فرو کرد، دختر جیغ خفیفی کشید و سرش رو توی بالشت فشرده تر کرد.

آروم عقب و جلو میرفت و حرکاتش آهسته بود. کمی ضربه‌هاش سرعت بخشید، محکم تر داخلش میکوبید و باعث لرزش بدن و پاهای ا/ت میشد، دختر نفس نفس میزد و ناله میکرد و بدن‌های لیزشون با هم برخورد میکردند. بعد از چندتا ضربه ا/ت ناله بلندی کرد و جیمین متوجه شد که به نقطه حساسش ضربه میزنه، ضرباتش رو بیشتر کرد و با قدرت داخلش کوبید، با سرعت عقب و جلو میرفت و ناله‌های بلند و پشت سر هم از بین لب‌های ا/ت خارج میشد. بعد از ضربه‌های محکم زیاد، هردو با هم ارگاسم شدند و تمام مایع پریکام سفید رنگ دختر روی تخت خالی شد. دیکش رو از داخل عضو ا/ت خارج کرد و بوسه آرومی بین سینه‌هاش گذاشت، از جا بلند شد و کاندوم رو دور انداخت.

کنار ا/ت دراز کشید، بدن گرمش رو در آغوش گرفت و لب‌هاش رو برای لحظه‌ای بوسید. نگاهش رو توی چشم‌های درخشان از اشک دختر قفل کرد. هر دو با لبخند به شدت تلخ و سوز ناکی بهم خیره شده بودند. دستش رو روی تمام اجزای صورت ا/ت کشید و همه قسمت‌هاش رو لمس کرد. یک چیز رو خوب میدونست، اینکه ممکنه تصویر هرجایی که رفته و هرکسی که دیده رو فراموش کنه، اما یک چیز همیشه مثل تابلویی قاب شده توی ذهنش باقی میموند، و اون صورت بی نقص و لبخند با شکوه ا/ت بود...

تمام برق‌های خونه رو برای دید بهتر جیمیت روشن گذاشته بودند و حتی لحظه‌ای چشم‌هاشون رو نمیبستن، چون جیمین میخواست تا وقتی که قدرتش رو داره، صورت دختر رو در حافظه‌اش نقاشی کنه و ا/ت هم‌ نمیخواست با بستن چشم‌هاش این توانایی رو ازش بگیره...

اما خب هر چیزی پایانی داره... چشم‌های پر اشکشون شروع به سوزش کرد و آروم آروم بسته شدند و همه چیز با تفاوت بزرگی براشون سیاه شد...

اون فرق بزرگ این بود که صبح روز بعد، وقتی خورشید دوباره طلوع کرد و نورش رو در اختیار مردم گذاشت، ا/ت روشنیش رو احساس کرد و از جا بلند شد، اما جیمینی رو دید که با دستش جلوی چشم‌هاش رو پوشونده بود و هق هق میکرد. به سرعت سمتش رفت و بغلش کرد. لباسش کاملا غرق در اشک شده بود...

-همه چیز سیاه شده ا/ت همه چیز. تصویرت توی سرم خیلی کمرنگه، با..باید چیکار کنم؟

به هق هق افتاده بود و سکسکه میکرد، بدنش میلرزید و به سختی نفس میکشید.

+جیمینا من کنارتم، میدونم که همه چیز سیاه شده، میدونم که سخته، ام..اما من قول میدم که ترکت نکنم، با هم به این وضعیت عادت میکنیم، باشه؟

از حرف‌هایی که میزد سر در نمیاورد، فقط سعی داشت که میون گریه‌هاش و با صدای خش دارش، کلماتی رو به زبون بیاره که باعث آرومتر شدن جیمین بشه...

بدن همدیگه رو محکم فشردن و توی آغوش هم اشک میریختن، شرایط سخت و دردناک بود و نمیشد به این زودیا بهش عادت کرد، شاید بعد از گذشت‌ هفته‌ها یا حتی ماه‌ها باز هم لبخند روی لب‌هاشون مهمون نمیشد، اما الان تنها باید همدیگه رو آروم میکردند...

در آخر، با اینکه جیمین تا آخر عمرش دیگه چیزی نمیدید، نمیتونست به تنهایی قدم برداره و هرجایی که میخواد بره، اما عشقی که اونها به همدیگه داشتن، میتونست روشنایی تمام اون تاریکی‌ها بشه، جیمین چیزی رو داشت که هیچکدوم از آدم‌های بینا نداشتن، اون حالا دیگه اتفاقات رنج‌آور گذشته رو نمیدید و فقط شخصی رو به تصویر میکشید که واقعا ارزش تمام شادی‌ها، غم‌ها و عشق‌های دنیا رو داشت. و اون شخص، ا/ت بود که حتی برای یک ثانیه هم رهاش نکرد و برای همیشه به قولش پایبند موند...

Report Page