Library

Library

Selvin

درحالیکه کتابی با جلد قهوه ای رنگ و بغل کرده بودم بین قفسه های پر از کتاب قدم میزدم و با لذت به کتاب هایی که به طور مرتب و چشمگیری کنار هم قرار گرفته بودن نگاه میکردم.

قدم زدن توی کتابخونه بین هزاران کتاب، دیدن کتاب ها و خوندنشون آرامش عجیب و لذت بخشی رو بهم منتقل میکرد، با دیدن پسری که هرروز میومد اینجا و کتاب میخوند، ناخودآگاه لبخند ملیحی روی لبم نشست و به سمتش قدم برداشتم.

صدای قدم هام کنار میزش متوقف شد و کتابخونه دوباره سکوت آرامبخشش و پس گرفت!

پسر با افتادن سایه ای روی کتابش سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد، با دیدن من لبخند کوچیکی زد و پرسید:

- بفرمایید خانوم؟!

بدون جواب دادن بهش روی صندلی چوبی رو به روییش نشستم و کتاب توی دستم و روی میز چوبی قرار دادم

- تو من و میشناسی!

لباش و کج کرد و دوباره با همون نگاه خاص همیشگیش بهم خیره شد:

- این...سوالی بود؟

لبام و روی هم فشردم، کتاب و باز کردم و موهام و پشت گوشم فرستادم

- تو خوب من و میشناسی!

خنده ای کرد و کمی از ماگ قهوه اش نوشید

- و بازهم جمله های گیج کننده!

با این حرفش دوباره لبخند ملیحی زدم و درحالیکه کتابی که توش نوشته های من به چشم میخورد و ورق میزدم زمزمه کردم:

- همون طور که گفتم! تو من و میشناسی و منم تورو میشناسم، پس نیازی نیست آشنا بشیم!

قیافش جدی شد و دستی توی موهای خوش حالتش کشید:

- این جمله هات..واقعا من و جذب میکنن! میتونی راز خوب و گیرا نوشتنت و با منم درمیون بزاری؟

سرم و کج کردم

- چرا که نه!

چشماش برقی زدن و مشتاق بهم خیره شد، کتابم و بستم و انگشتام و توی هم قفل کردم

- من فقط چیزهایی و مینویسم که قلبم اونارو میگه! این داستان زندگی منه، به خاطر همون اینقدر پرپیچ و خمه! 

به صورتش که حالا یه لبخند کوچیک مهمونش شده بود چشم دوختم:

- داستان زندگی همه پرپیچ و خمه! فقط نیازه که همه چیزهایی که اتفاق افتاد و به زبون قلبت روی کاغذ پیاده کنی، این زندگی فقط یه داستانه که بعضی انسان ها از روش به طور حرفه ای رونویسی میکنن و مشهور میشن! بعضی هم غافل از اینکه زندگی خودشون هم مثل اون نوشته هاست اون هارو میخونن و با اون ها یه زندگی جدید میسازن!

لبخندی به جیمین که با شیفتگی و کمی تعجب بهم خیره شده بود زدم و نفس عمیقی کشیدم

- ولی اینجا یه فرق وجود داره! زندگی ای که توی اون نوشته هاست ممکنه با خوبی و خوشی تموم بشه یا ممکنه با ناراحتی و غم! ولی هیچ کودوم از اینا درست نیست! زندگی هیچ وقت با خوشی تموم نمیشه چون در آخر همه عزیزانت و از دست میدی! و زندگی با ناراحتی و غم هم تموم نمیشه، چون یه دنیای جاودانه دیگه هست که دیگه هیچ آخری در اونجا وجود نداره! پس بهتره بگیم که زندگی هیچ وقت تموم نمیشه و انسان ها هیچ وقت نمیمیرن! اونا فقط از این دنیا به یک دنیای دیگه انتقال پیدا میکنن که قبلش خودشون با کارهاشون تعیین میکنن که دنیای بعدی براشون روشن و پر از شادی باشه یا تاریک و پر از غم!

لبخندم پررنگ تر شد و به جیمین که شگفت زده بهم خیره شده بود چشم دوختم، بعد چند ثانیه به خودش اومد و سرفه مصلحتی ای کرد

- تو... توی این چند دقیقه یه کتاب نوشتی!

خنده ای کردم و موهام و از جلوی صورتم کنار زدم

- نه لی جیمین اشتباه نکن! این حرفام حقیقتن که همه انسان ها میدوننش! من فقط به طور قشنگتری بیانش کردم!

لباش و روی هم فشرد و لبخند کوچیکی زد:

- چیزای زیادی هست که باید ازت یاد بگیرم!

به سمتش خم شدم و با لبخند گفتم:

- از من نه! از خودت و تجربیاتی که داری یاد بگیر!

سرش و تکون دادی و نگاهی به دور و برش انداخت، به خاطر اینکه با تن صدای خیلی آروم حرف میزدیم هیچ کس اذیت نشده بود!

از پشت میز بلند شدم و کتاب و بین دستام گرفتم، کمی خم شدم و زمزمه کردم:

- حرف زدن باهات لذت بخش بود!

خواستم برم که مچ دستم اسیر انگشتاش شد، کمی مکث کردم و برگشتم سمتش، چون سرپا ایستاده بود مجبور بودم سرم و بیارم بالا تا دید بهتری به صورتش داشته باشم!

- چیزی شده؟

سرش و تکون داد و با لحن مهربونی گفت:

- نه! فقط میشه قبول کنی بریم کافه باهم قهوه بخوریم؟؟

لبخند همیشگیم دوباره به لبام برگشت و نگاهی به اطرافم انداختم

- وقتی آرامش قدم زدن بین کتاب ها و قهوه خوردن توی سکوت هست چرا بریم توی کافه؟!

چشماش برقی زد و زمزمه کرد:

- پس من میرم دوتا قهوه بگیرم!

سرم و تکون دادم و جیمین با قدمای بلند به سمت در خروجی کتابخونه رفت.

نفس عمیقی کشیدم و بوی کتاب هارو به ریه هام هدیه دادم، لبخندم پررنگ تر شد و تصمیم گرفتم تا جیمین بیاد بین کتاب ها قدم بزنم.

غرق در تماشای کتاب ها بودم و آروم و شمرده قدم برمیداشتم که صدای قدم های هماهنگ یک نفر دیگه رو کنار خودم شنیدم و قبل اینکه سرم و برگردونم تا ببینم اون شخص کیه دستی ماگ قهوه رو جلوی صورتم گرفت.

بعد گرفتن ماگ قهوه برگشتم و لبخندی به صورت خندون جیمین زدم.

کنار هم دیگه قدم های هماهنگ برمیداشتم و هردو مشغول تماشای کتاب ها بودیم

- توام آرامشی که کتاب ها بهمون میدن و دریافت میکنی؟

با سوالم جیمین سرش و تکون داد و درحالی که ماگ قهوه اش و به لباش نزدیک میکرد اون یکی دستاش و داخل جیب شلوار پارچه ایش فرو برد

- آرامشی که بین این قفسه کتاب ها، بوی قهوه و چوب که باهم قاطی میشن و در کنار تو دریافت میکنم و فکر نکنم جای دیگه ای بتونم پیدا کنم!

با این حرفش لبخند پررنگی روی لبم نشست و بزاقم و قورت دادم

- میبینی جیمین؟ توام میتونی جمله های ساده رو به صورت خیلی بهتری بیان کنی!

لبخند بزرگی زد و برگشت و دوباره اون نگاه خاصش و به چشمای مشتاقم هدیه داد:

- همه میتونن! مهم اینه که با قلم قلبت بنویسیشون و با زبون قلبت بیانشون کنی!

با این جمله اش لبخندم پررنگ تر شد، انگار جیمین کسی بود که وقتی کنارهم بودیم کامل میشدیم و در زمان های جدایی هردو همدیگرو کم داشتیم!

سرم و تکون دادم تا از افکارم خلاص بشم، با حلقه شدم دست جیمین دور شونه ام و فرو رفتن توی آغوش گرمش که خیلی فوق العاده تر از اونی بود که فکرش و میکردم کمی تعجب کردم!

هردو دستش و دورم حلقه کرد و بدون حرکت ایستاد

- فکر کنم این جمله های زیبا قراره آخرش دو نویسنده عاشق و بهم برسونه!

با این حرفش سرم و بلند کردم و متعجب به صورت هیجان زده اش خیره شدم

- دو..نویسنده؟!

سرش و تکون داد و بوسه عمیقی روی پیشونیم نشوند:

- آره! من لی جیمین نیستم! پارک جیمینم! همون نویسنده ای که تو من و الگوی خودت میدونستی ولی الان خودت شدی الگوی من!

شوک زده بهش خیره شدم و دستم و روی لبهام گذاشتم

- او..اون پارک جیمینی که هیچ وقت خودش و نشون نمیداد و همیشه زیر ماسک و کلاهش پنهان میشد..تویی؟!

سرش و تکون داد

- درسته!

با هیجان دستام و دور گردنش حلقه کردم و محکم بهش بغلش کردم:

- باورم نمیشه اون پارک جیمینی که همیشه آرزوی ملاقاتش و داشتم و حتی توی کتاب هام هم ازش حرف زده بودم از دوساله که درست جلوی چشمم بوده!

جیمین تک خنده ای کرد و بوسه ای روی موهای مشکی رنگ و لختم نشوند:

- اول از آدمای دیگه باید خودمون و الگو قرار بدیم! زندگی انسان ها همونقدر که شباهت داره متفاوت هم هست! پس اول باید خودمون و بشناسیم! یادت نره این تجربیاته ماست که قلم قلبمون و قوی تر میکنه!

لبخندی زدم و ازش جدا شدم به چشمای تاریک اما براقش چشم دوختم و هردو زمزمه کردیم:

- و این جمله های زیبا آخرش دو نویسنده عاشق و بهم رسوندن..!


~ های کیوتا امیدوارم حالتون خوب باشه♡

~ فکر کنم تموم چیزی که میخواستم بگم و توی وانشات گفتم پس بیشتر از این نمیخوام وقتتون بگیرم^^

~ امروز تولد موچی کیوت و مهربونمونه پس همتون خوشحال باشین❤


- Happy Birthday Jimini🐶🎉

Report Page