Letter
@Straykids_basorexia" ساعت دوازده و چهل و هفت دقیقهی شب، این نامه رو برای تویی که همین الان کنارم چشمهای قشنگت رو بستی مینویسم:
اولین روزی که با هم آشنا شدیم، یکی از بهترین روزهای عمرم بود.
تو یکی از بهترین دوستهام بودی، البته نمیشه بهت گفت دوست؛ تو معجزهی شیرین زندگی من بودی.
از همون روز اول، فهمیدم که احساسات من نسبت به بقیهی دوستهام برای تو متفاوته!
و از همون روز اول فهمیدم که.. من عاشق یه پسرک شیرین و شیطون شدم.
روم نمیشد بهت حرفی بزنم، چون ما فقط دوست بودیم و بدتر اینکه همخونه، ولی از همینجا میخوام عمیقاً بهت بگم:
+ دوستت دارم...!
*
کیسههای خرید توی دستهاش مونده بودند و پسرک با یه کاپشن مشکی، آشفتهوار سنگفرشهای خیابان رو زیر پاهاش میگذروند.
ذهنش درگیر مینهویی بود که کمی پیش نامهای رو براش روی میز گذاشته بود و در این وقت از شب، با این هوای سرد پا به خیابان گذاشته بود.
فکرش درگیر واکنش مینهو بود، چه فکرهایی قرار بود با خودش بکنه؟ چه تصمیمی بگیره و چه حرفهایی بزنه؟ آخه اون دو تمام این مدت فقط دو دوست عادی بودند..
در همین افکار غرق شده بود که ناگهان دستی رو روی شونهی سستشدهاش احساس کرد.
برگشت و سوق نگاهش رو به سمت پسرک روبهرو داد، خودش بود، مینهو!
مینهو با قیافهی خنثی و آرومی، چشم به چشمهای نگران و شگفتزدهی مرد جوان دوخته بود.
بعد از گذشت لحظات کوتاهی، پسرک لب به سخن باز کرد:
+ نامهای که روی میزه.. برای تو بود، درسته؟
هیونجین تکون آرومی به چشمهاش داد و آهسته پاسخ داد:
+ ب.. بله.. برای منه..!
مینهو لبخند محوی زد و دست ظریف و نحیفش رو از روی شونهی لرزان مرد مقابل برداشت:
+ ولی..
هیونجین با نگاهی سوالی، سرش رو کمی کج کرد و ادامه داد:
ولی..؟
_ من هیچوقت دوستت نداشتم!
مردمکهاش صاف از حرکت وایستادند، زانوها و پاهاش سست شدند و صورتش سفید سفید شد.
هوا سرد بود، اما با عرقهایی که هیونجین میریخت، خبر از گرمی و آتیش اظطراب درونیش میداد.
چشمهاش پر از اشک شد ولی.. با سختی تمام بالاخره لبهاش رو از هم فاصله داد و پاسخ داد:
+ دوستم نداشتی..!
مینهو لبخند محوش رو پررنگتر کرد و دستش رو دور گردن خشکیدهی هیونجین انداخت و ادامه داد:
+ دوستت نداشتم چون.. عاشقت بودم!
گرمیِ تمام وجود هیونجین رو فرا گرفت، اما اینبار از وحشت نه، بلکه از گرمی حرفی که شنیده بود و گرمی دستهای دور گردنش.
چشمهاش پر از اشک شد، اما نمیشد از برق تو چشمهاش سرسری گذشت.
لبخند بزرگی زد، دست مینهو رو محکم گرفت و پسرک رو سخت تو آغوش کشید..!