Letter

Letter

Pegasus

قلم را رقصان روی کاغذها رها می‌کرد، زمان برایش معنا نداشت، می‌گذاشت کلمات آزادنه به پرواز در بیایند. هر روز به کنار پنجره می‌رفت و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کرد. اکثر داستان‌هایش در برگ و باران و پاییز خلاصه می‌شد. خسته که می‌شد دستانش را دور ماگ نسکافه‌اش حلقه می‌کرد، سرش را روی شانه‌ی همسرش می‌گذاشت و لبخند درخشانی می‌زد. باران که می‌بارید با ذوق چتری بر می‌داشت و بعد همسرش را صدا می‌زد. میانه‌ی راه با خوشحالی به سمت مغازه‌بستنی فروشی می‌رفت. فلیکس می‌خندید، دستانش را دو طرف صورت جونگین می‌ذاشت و می‌گفت: آخه کی تو این سرما بستنی می‌خوره، جونگین؟!

جونگین هم در جواب لب‌هایش را غنچه می‌کرد و با لحنی لوس می‌گفت: معلومه! ما.

و دل فلیکس را می‌لرزاند. 

روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت. صدای خنده‌هایشان، بوسیدنشان و برخورد تن‌هایشان، همه و همه دلنشین‌ترین ملودی و موسیقی بودند. ملاقات‌ها و بوسه‌ها و نامه‌های یواشکیشان، خاطرات شیرینی بودند که از یادشان نمی‌رفت.

جونگین عادت داشت برای فلیکسش نامه بنویسد حتی با این‌که همیشه در آغوش فلیکس بود و از او لحظه‌ای جدا نمی‌شد!

زمانی که اولین نامه را برایش می‌نوشت دستانش از استرس و هیجان می‌لرزید. 

با خود می‌گفت شاید قلمش خیلی کودکانه باشد یا شاید فلیکس او را دوست نداشته باشد و از او متنفر شود! 

با این حال جونگین نامه را نوشت و بعد با خجالت آن را به فلیکس داد و منتظر نماند تا فلیکس نامه را بخواند، نمی‌دانست آن شب فلیکس با خواندن کلمه‌ به کلمه‌ی آن نامه قلبش بیشتر فشرده می‌شد و بارها می‌لرزید!

حالا چند سالی بود که به همدیگر رسیده بودند و روح و تنشان به یکدیگر پیوند خورده بود. 

فلیکس دستانش را نوازش وار روی موهای جونگین می‌کشید.

- جونگینم، اون قشنگ‌ترین نامه‌ای بود که بهم دادی!

- همون نامه‌‌ای که بهت اعتراف کردم؟ هنوزم داریش؟

- مگه میشه نداشته باشمش؟ 

- فکر می‌کردم انداختیش دور.

- نگهش داشتم تا یه روز با صدای خودت بشنوم! می‌شه برام بخونیش؟

جونگین لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.

" زمان به کندی سپری می‌شود و وجودم برای نوشتن این نامه پر از ترس می‌شود. نمی‌دانم از کجا شروع شد. شاید از همان‌جایی که دستانت را روی سرم گذاشتی و با حرف‌هایت قلب شسکته‌ام را تسکین دادی. یا شاید همان شبی که تا صبح پا به پایم بیدار ماندی و به شکایت‌هایم از زمین و زمان گوش دادی. تو تنها کسی بودی که با دیدنش لبخند می‌زدم و تنها کسی بودی که آرامش را به روحم تزریق می‌کرد. تو تنها کسی بودی که از من خسته نمی‌شدی. نمی توانم ذره‌ای از احساساتم را توصیف کنم. تو برایم مانند آفتاب هستی، همان‌قدر گرمابخش، وقتی در کنارت هستم عاجزانه دقایق را التماس می‌کنم تا لحظه‌ای بایستند و من تا آخرین لحظه‌ی عمرم تو را تماشا کنم.."

با کشیده شدنش توسط فلیکس خواندنش ناتمام ماند و لحظه‌ای بعد لب‌هایشان به یکدیگر گره خورد.

Report Page