LATE
Evil_devil[000147]
~•دیر•~
شونه سمت چپش رو توی دست راستش فشرد و سرش رو به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد.
_ حالا همه چی تموم شده تهیونگ...
زیر لب با خودش زمزمه کرد و چشمهای بیحسش رو از دیوار روبهرویی راهرو گرفت.
_ همه چی تموم شده...
با خودش لب میزد و هرلحظه منتظر یه تلنگر برای بیدار شدن از این کابوس بود اما با هرلحظه گذر زمان بیشتر به عمق فاجعه پی میبرد و به دنیای واقعی برمیگشت.
«تو دیگه نمیتونی شنای آزاد کنی! با تصادف سینگینی که ماه پیش داشتی نه فقط شنای آزاد بلکه دیگه نمیتونی توی مسابقات شرکت کنی، چون شونهت تحملشو نداره و هربار دوباره شنا کردنت باعث تجدید دردش میشه.»
با دوباره پیچیدن صدای دکتر توی گوشش پوشه آزمایشاتش رو توی دستش فشرد و روی زمین سرامیکی بیمارستان سر خورد.
_ جدی جدی همه چی تمومه!
زیر لب گفت و پوزخند ناباوری به اتفاقی که به سرعت افتاده بود، زد.
همه چی تموم شده بود! آره... دوران اوجش توی کمتر از یک ماه نابود شده بود و اون حالا یه پسر شناگر با شونهی داغون بود. کدوم تیم اون رو اینجوری قبول میکرد؟
_ فاااک چی؟ یعنی چی که باید عمل کنم جین؟
_ یعنی همین که شنیدی! قلبت داره به زور داروهات میزنه احمق!
_ من عمل نمیکنم! همین که گفتم!
به جر و بحث دو پسری که چندمتر اون طرفتر بیرون اتاق دکتری ایستاده بودن، گوش داد و به این فکر کرد که اون پسر چرا نمیخواد عمل کنه وقتی میتونه خوب شه؟
کاش اون هم میتونست با عمل شونهش رو درست کنه...
کاش راه برگشتی بود...
صورتش رو ناخودآگاه چرخوند و با دیدن صورت پسری که در حال کل کل با پسر کناریش بود صحنه تصادفش رو به سرعت به یاد آورد و به خاطر چهره اشنایی که حالا داشت میدید با شوک از جاش بلند شد.
به سمت کسی که چهرهش رو توی ماشینی که بهش زده بود به عنوان راننده دیده بود، رفت و با خشمی که حالا سر باز کرده بود، یقه هودی مشکی رنگش رو توی دستش گرفت و بدون توجه به پسری که سعی در جدا کردنشون داشت به صورت بهت زدهش نگاه کرد.
_ تو همون کثافتی نیستی که یه ماه پیش با ماشین زدی بهم و فرار کردی؟ هوم؟
چهره بهت زده پسر کم کم سفید شد و چشماش گشادتر.
_ مـ...من نـ...
_ تو چی؟ ها؟ نکنه تو نبودی؟ یا شایدم تو حال خودت نبودی و نفهمیدی که به یه آدم زدی؟ نکنه ابلهی یا چیز دیگه؟
به صورت ترسیده و مظلوم پسری که به دیوار چسبونده بود زل زد و با پوزخند خستهای صورتش رو به صورت پسر نزدیکتر کرد.
_ امیدوارم تقاص کاری که باهام کردی رو بدی... من به خاطر یه کودن دیگه نمیتونم کاری که براش زندگی میکنم رو انجام بدم! فقط برو و بمیر.
تهیونگ بعد از این نفرین از ته دلش، یقهش رو ول کرد و قدمی از پسری که حالا با شنیدن نتیجه کارش سر جاش خشکش زده بود، دورتر شد.
_ مـ... من مـ... معذرت میخوام. باور کـ... کن نمیخواستم...
_ فقط خفه شو!
با پشت کردن تهیونگ بهش چندبار پلک زد و طوری که بشنوه گفت:
_ نمیخوای منو به پلیس معرفی کنی؟
پسر بزرگتر سرجاش مکث کرد و بدون اینکه برگرده زمزمه کرد:
_ شونه داغون من با اینکار درست میشه؟
پسر بعد از گفتن جملهش به سرعت پا تند کرد و با قدمهای ضعیفی که سعی در محکم نشون دادنشون داشت، از دید دو پسر خارج شد.
_ جونگکوک تـ... تو واقعا...
با افتادن پسر روی زمین و به نفس افتادنش حرفش رو قطع کرد و با ترس روی زمین نشست و به صورت کبود شدهی دوستش نگاه کرد.
جونگکوک نفهمید که چه طور چندتا پرستار بالای سرش جمع شدن و چه طور به اتاق عمل بردنش.
تنها چیزی که اون لحظه بهش فکر میکرد، پسری بود که چند دقیقه پیش دیده بود.
باید پیداش میکرد! باید هرکاری برای جبران انجام میداد اما خودشم مطمئن نبود که زندگی نابود شده اون پسر به دستای خودش راه علاجی داشته باشه.
از نظر خودش خیلی خودخواه و ابله بود که بعد از اون کار داشت به این چیزا فکر میکرد اما مگه راه دیگهای هم بود؟
فقط اگه به گذشته برمیگشت هیچوقت در حالی که قلبش گرفته و چشماش در حال بسته شدنه رانندگی نمیکرد یا حداقل از همه انرژیش برای بردن اون پسر به بیمارستان استفاده میکرد.
اما این نتیجه برای حالا که همه چیز خراب شده دیر نبود؟ فقط کاشکی زودتر این رو میفهمید.
.
.
.
.
↓لینک ناشناس↓
https://t.me/BiChatBot?start=sc-3884-7Dwkryo
_
#Scenario
_
◦•●◉✿방탄소년단✿◉●•◦
@Persiaan_BTS_fanfic
◦•●◉✿방탄소년단✿◉●•◦