(Last chance)

(Last chance)

𝐹𝐸𝑅𝐼𝐷 𝐵𝐴𝑇𝐻𝑂𝑅𝑌

با وارد شدن تهیونگ به اتاق سرشو بالا اورد بدنش درد میکرد و روحش زخمی بود. 

× ته.‌.تهیونگ خواهش میکنم بس کن تو چت شده.

با اشک هایی که میریخت به الفای رو به روش التماس میکرد. تا شاید دلش به رحم بیاد.

تهیونگ به جونگ کوک نزدیک شد و اونو روی تخت پرت کرد. 

_بتای احمق فقط خفه شو و ناله کن.

جونگ کوک سعی کرد فرار کنه. اما با برخورد محکم دست آلفا به صورتش دوباره روی تخت پرت شد.دستشو روی محل ضربه گذاشت و بیشتر اشک ریخت.

تهیونگ با بی رحمی کامل خودش رو وارد جونگ کوک کرد و ضربه های سریع و محکمی میزد‌.

× خواهش..میکنم بس.‌‌‌‌..بس کن این تو نیستی.

اگه جونگ کوک توسط آلفا میمرد هم مهم نبود.اما، قلب برادر کوچولوش که پشت این در خورد میشود چی؟ 

× جیمین...اون همسر توی عوضیه...بس کن...تمومش کن...داری قلبشو میشکنی اون گناهی نداره...جیمین....جیمیناااامتاسفم...‌من....من...واقعا متاس....

تهیونگ با دست محکم زد توی دهن کوک. نمیتونست، نمیخواست بشنوه‌.

_ بهتره خفه شی‌‌.

هم تهیونگ و هم جونگ کوک از موجود بی گناهی که پشت اون در نشسته بود خبر داشتن.

امگا با صدایی بلندی گریه میکرد. صدای گریه هاش طوری بود. که حتی دل سنگ رو هم می لرزوند. 

پاهاشو بغل گرفته بود‌. و به صدا هایی که بیشتر از هر لحظه خوردش میکرد.گوش میداد‌.

+جونگ کوکا....تحمل کن...می..میدونم درد داری.

دستشو روی شکمش گذاشت که شدت اشک هاش بیشتر از قبل شد.

تهیونگ بعد از تموم شدن کارش از جونگ کوک جدا شد. و از اتاق بیرون رفت که با همسرش روبه رو شد. وقتی توی چشماش خیره شد. دید، واضح و کامل دید که چقدر شکسته شده که چقدر برق چشماش خاموش شده. نمیتونست بیشتر نگاه کنه پس سریع از اونجا دور شد.

+ای...این تو نیستی...آلفا.

و این تنها چیزی بود که امگا گفت. با عجله بلند شد سرش گیج میرفت اما باید میرفت پیش برادرش. به جونگ کوک نگاه کرد. روی تخت افتاده بود. و میلرزید. سمتش رفت و کنارش نشست.

+من...من اینجام..کوکی...اینج

بغض نذاشت تا دیگه حرف بزنه و اشک هاش روی صورت زیباش سرازیر شد. 


3 ساعت بعد


× جیمین من...

+هیششش جونگ کوکا نمیخواد چیزی بگی.

نمی خواست صدای بغض دار جونگ کوک رو بشنوه. نمیتونست، سخت بود.

جیمین موهای جونگ رو نوازش میکرد‌. میخواست تا فرصت داره نوازشش کنه و وجود برادرشو حس کنه. شروع کرد و مثل همیشه برای جونگ کوک خاطره تعریف میکرد.

+روز ازدواجم با تهیونگ، فقط توی چشماش عشق و شادی بود...یادمه بهم گفت....هیچ وقت دوست نداره ناراحتیمو ببینه اما...اما الان قلبم بخاطر اون....درد میکنه...جونگ کوکا...قلبم درد میکنه خیلی خیلی درد میکنه.

سرش رو روی سر جونگ کوک گذاشت و اشک میریخت. 

آشوبی توی دل جونگ کوک به پا شده بود. که باعث میشد هر لحظه آرزوی مرگ کنه. 

صدای باز شدن در لرزه به تن هر دو انداخت. تهیونگ بدون نگاه کردن به روبه روش با صدای بم و رساش گفت.

_برو بیرون امگا.

جیمین لبخند تلخی زد. وقتش بود. باید این نقطه از زندگیشو خودخواه باشه. از روی تخت بلند شد و به الفاش خیره شد.

+ چرا تغییر کردی تهیونگ؟

اما تهیونگ حق نداشت چیزی بگه نمیتونست دلیل تغییرشو بگه.


فلش بک


..اگه میخوای خواهرتو نجات بدی باید عاقل باشی‌ کیم تهیونگ.


_اما جیمین، قلبش میشکنه، خورد میشه نمیتونم با همسرم همچین کاری کنم من دوسش دارم.


..پس مرگ خواهرتو انتخاب میکنی. کارشو تموم کنین.


_نه نه صبر کن باشه باشه انجامش میدم.


پایان فلش بک


جیمین وقتی سکوت تهیونگ رو دید نگاهشو به سمت پنجره اتاق کشید. نسیم خنک بهاری پوست صورتشو نوازش میکرد. دستشو روی شکمش گذاشت و اروم لمسش کرد. 

+همیشه میخواستم وقتی یه کوچولو داشتیم باهم از این عمارت بریم و کنار دریا زندگی کنیم..‌اما حالا، حتی نمیتونم قول یه زندگیه خوبو به خودم بدم چه برسه به این بچه بی گناه.

تهیونگ و جونگ کوک متعجب به جیمین نگاه میکردن که داشت اروم اروم به سمت پنجره بزرگ اتاق میرفت.

جونگ کوک که از اول تا آخر داستان رو خوند. بی توجه به دردش از جاش بلند شد و با ترس گفت.

×جی...جیمین از اون پنجره فاصله بگیر‌.

_تو بارداری؟!

جیمین با شنیدن صدای الفاش بهش نگاه کرد. هنوزم عاشق صداش بود.چقدر عشق بی رحمه. تمام رویا های زندگیش به باد رفته بود حتی قلبش.

+اره یه کوچولو که فقط دو ماهشه.

لبخند تلخی زد و روی لبه پنجره ایستاد.ترس با سرعت بالایی بدن تهیونگ رو به لرزه انداخت. نه بخاطر وجود اون بچه فقط بخاطر عشقش بخاطر امگاش.

_نه...نه جیمین بی..بیا پایین.

اشک های جیمین حتی گردنش رو هم خیس کرده بود. 

+چرا تهیونگ؟ برگردم جایی که زندگیه خودم جهنمه،چطور زندگیه یکی دیگرو تضمین کنم؟

_ جیمین اون...اون بچه منم هست نمیتونی انقدر خودخواه باشی.

+ خفه شو خفه شو خفه شو تو از خودخواه بودن حرف نزن....ح..حرف نزن، مقصر تمام اتفاقات تویی، مقصر قلب شکسته من مقصر نابود شدن پاکیه برادرم مقصر از دست دادن بچه خودت، فقط خودتی.

تن صدای جیمین پایین رفت و با ناامیدی که توی لحنش معلوم بود ادامه داد‌.

+من...کم آوردم...کم آوردم تهیونگ اینکه هر روز ارزوی بهتر شدن اوضاع رو داشته باشم. اما بعد همه چی بد تر بشه خستم کرده...‌‌. اینو بدون..که خیلی دوست دارم الفای من.

_نه نه نه امگا بیا پایین تا باهم.‌.ح..حرف بزنیم...خوا.‌‌خواهش میکنم.

+ نمیتونم...قلبم درد میکنه تهیونگ....متاسفم.

×جیمین نههههههه.

و بعد جیمین دیگه توی چهار چوب پنجره اتاق دیده نشد.صدای فریاد جونگ کوک هم زمان شد با فرود تهیونگ روی زمین. و بعد این صدای گریه و فریاد های الفای قدرتمندی بود که تمام عمارت رو به لرزه انداخت.

_امگااااااااااااااااااااااا.




(:منتظر نظراتتون هستم:)

Report Page