Kook

Kook

@IMAGINATIONS_BTS
Genre: Romance

Sarvin:

می تونید به آهنگی که براتون گذاشتم گوش بدید. منتظر نظراتتون خواهم بود:)


𝐌𝐫.𝐒𝐧𝐨𝐰༄



I want you to know that I'm never leaving.

Cause I'll miss the snow 'till death we'll be freezing....


میخوام بدونی که من هیچ وقت ترکت نمیکنم.

چون من دلم براى برف تنگ خواهد شد و تا وقتى كه بميريم يخ خواهيم زد....

Sia

༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄

سکوت! واژه تلخی به نظر می رسید اما در پس پرده قرمز رنگ که قدم می نهاد؛ شکل دیگری به خود می گرفت. آرام آرام خود را تغییر می داد و در تاریکی خودش را مچاله می کرد و به انتظار می نشست تا پرده های خاک گرفته سالن که کنار زده می شد، قامتی راست کند و به چشم هایی که در خفی به او می نگریستند زل بزند.

نفس عمیقی کشید و به کفش های کهنه اش نگاهی انداخت. با تابیدن نور بر صورتش، سرش را بالا گرفت و شمرده شمرده قدم برداشت. اندکی درنگ کرد. به تماشاچیان خیره شد و جملاتش را کنار هم چید و لب تر کرد:


_آقای برف!


کمی تعلل کرد و دوباره لب برچید:


آقای برف!


اندکی بعد مردی با لباسی به سپیدی روز بر صحنه قدم نهاد. او بارها این نمایش را اجرا کرده بود اما این دفعه برایش فرق می کرد. هر دفعه که بر صحنه قدم می گذاشت ناگاه خودش را خالی و تنها می دید و در سیاهی ذهنش غرق می شد اما.... این بار خودش را در میان تماشاچی ها یافته بود. دلش آنجا بود. افکارش رنگ نیلوفری به خود گرفته بودند. لبخندی زد و باز هم سرش را چرخاند. خیالش که از وجود او گرم شد به مرد مقابلش نگریست و با صدایی از اعماق قلبش فریاد زد:

_تا کی می خواهی گوشه ای در سرما بنشینی و از دور به آفتاب زل بزنی؟ چرا اندکی خودت را به روشنایی نزدیک نمی کنی تا بفهمی گرم شدن چه حسی دارد؟ چون آب می شوی و قطرات بلورینت از هم گسسته می شود؟


+برای چه باید نور را لمس کنم وقتی می تواند به من آسیب بزند؟ اری او بیش از هر چیز دیگری زیباست و می درخشد اما گمان نمی کنم کسی دلش بخواهد خود را رنجور و شکست خورده ببیند!


لبخند تلخی زد و بر آن سوی صحنه گام برداشت. دستانش را باز کرد و به نور زرد رنگی که بالای سرش تکان تکان می خورد اشاره کرد:


_هر زمستان آفریده می شوی و زندگی را از سر می گذرانی. به گمانت جاودانه زیستن آن هم به هنگامی که خود را پایبند سوز و سرما می کنی ارزش دارد؟ تو برای قلبت حصار کشیده ای در صورتی که می دانی عاشق شدن زجرآور است. تو می دانی که همه جهان تمام عمرشان را با نزاع به دلیل تضاد هایشان خواهند گذراند و می دانی که گر روزگار اینگونه است؛ گر من هستم و تویی مخالف من وجود داری؛ مایی بهمان مفهوم مشترک می بخشد.


به معشوقه اش که میان تماشاچیان نشسته بود خیره شد. بخار سردی که در لیوان نگاهش جمع شده بود را بر جویبار گونه هایش روان ساخت و لب زد:

_تا گرما را برای ذوب شدن در آغوش نگیری هرگز دوباره متولد نخواهی شد و تا از قفس خود ساخته ات؛جست و خیز کنان فرار نکنی درک نمی کنی بودن را، ماندن را! آنگونه خواهد بود که تن به مردگی می دهی.

اشک هایش را با دستان ظریفش کنار زد و آرام بر پشت پرده های قرمز رنگ پناه گرفت. حس کودکی را داشت که از شکستگی قلبش پشت مادر خود می ایستد.

دامنش را جمع کرد و به پشت صحنه قدم نهاد و لباس هایش را عوض کرد. رختش را بست و به بیرون از سالن نمایش رفت. اندکی پاهایش را در برف فرو برد و بغضش را در لا به لای سوز نگاه هایش پنهان نمود.

با اتمام نمایش، مردی برومند از سالن بیرون آمد و راه خود را در پیش گرفت اما با شنیدن اسمش ، آن هم از زبان کسی که برایش آشنا بود ایستاد:


_کوک!

+چیزی شده؟

_تا کی می خوای اینطوری سرد با من برخورد کنی؟ چرا قفس قلبت رو نمی شکنی؟

+چون آدم امنی وجود نداره که بخوام حصار قلبم رو باز کنم.

_فکر کردی این که هم رو دوست داریم یعنی آدم امن همیم؟ می دونی تعریف آدم امن تو قلمرو من چیه؟ اون آدمیه که اندازه خودم مهربونه و به نسبت خودم من رو درک می کنه و قضاوتم نمی کنه! اون تمام وجود من رو می شناسه. به نظرت همچین کسی وجود داره؟ نه! می دونی چشم انسان همه جا رو می تونه ببینه جز خودش؟ تو هم تمام ابعاد ظاهری من رو می بینی اما بخشی که فقط خودم می بینم رو نمی تونی ببینی! چرا؟ چون تمام آدم ها در عین این که با هم تعامل دارن از هم دو قدم فاصله می گیرن. آدم امن من خودمم! انتظار ندارم که من یا تو آدم امنی برای هم باشیم ولی می تونیم به هم کمک کنیم نه؟ می تونیم هم رو بالا یه پایین بکشیم غیر از اینه؟ در عین این که از هم محافظت می کنیم می تونیم از خودمون هم محافظت کنیم. مگه تمام روابط جهان بر این اساس بنا نشده؟


+اما... من نمی تونم! نمی خوام صدمه ببینم.

_تو حتی خودت می تونی به من و دیگران آسیب بزنی! تا کی می خوای اینطوری حصار بکشی و به ظاهر صدمه نبینی؟ تمام روابط بنا شده یه محاسن و معایبی داره که ممکنه بهمون ضربه بزنن ولی هیچ رابطه ای نیست که تو توش ضربه نخوری چون درواقع هیچ چیز کاملی در جهان وجود نداره. اینجایی که تو ایستادی جهان تضاد و تقابله! مکانیه برای کامل نبودن! خوب به حرف هام فکر کن کوک. من نمی خوام که اذیتت کنم. من فقط از این می ترسم که تو به جای محافظت از خودت بیش تر به خودت لطمه بزنی! حصار دور قلبت رو بکش ولی روابط عادی هم در کنارش داشته باش. از سپرت زمانی استفاده کن که بهت حمله میشه! جلوی خودت سفت نگهش دار و اجازه نده کسی بهت لطمه بزنه!

لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. دیالوگی که بر سر صحنه تئاتر با نگاه به او گفته بود را به یاد آورد و لب زد:

_آقای برف! تا گرما را برای ذوب شدن در آغوش نگیری، هرگز دوباره متولد نخواهی شد و تا از قفس خود ساخته ات؛جست و خیز کنان فرار نکنی درک نمی کنی بودن را، ماندن را! آنگونه خواهد بود که تن به مردگی می دهی.

کیفش را بر دوشش انداخت و سمت خانه کوچکش که در قلب شهر قرار داشت حرکت کرد.

༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄༄

با شنیدن صدایی از روی مبل بلند شد و سمت در خیز برداشت. با دیدن کوک در چهارچوب درگاه لبخند تلخی زد و گفت:

_اومدی وسایلت رو جمع کنی؟

+نه اومدم ببینمت.

سرش را تکان داد و چند قدمی عقب رفت و با دستش به داخل خانه اشاره کرد. مرد لبخندی زد و گام هایش را سمت خانه شان برداشت. با رسیدنش به داخل خانه نفس آسوده ای کشید و به خود افتخار کرد. آنکه توانسته بود با وجود قفس آهنین قلبش به اینجا بیاید برایش تحسین برانگیز بود.

سمت کوک آمد و نگاهی به او انداخت:

_+ می دونی؟....

+اول تو بگو!

_نه اول تو بگو!

نفس عمیقی کشید و به چشمانش خیره شد:

+می خوام که گرمای اون نور درخشان رو حس کنم و آروم آروم زیر نگاه های عاشقانه اش ذوب شم. شاید این تنها راه حل برفی باشه که عاشق خورشید میشه!

خندید و لبخندی زد:

_می دونی دیالوگ آخر نمایشنامه چی بود؟

+یادمه! از بین تمام جملات اون رو خوب به ذهنم سپردم!

هر دو با هم زمزمه کردند:

+_ آقای برف! کنون که تو گرمای من را پذیرفته ای، سرد خواهم شد و در میان آغوش سوزناکت عاشقانه جان خواهم داد!

لبخندی زد و زنی که دیوانه وار می پرستید را در آغوش سردش جای داد و موهایش را نوازش کرد:

+خوشحالم که نمایشنامه ای رو بازی کردی که بی شباهت به زندگی خودمون نبود! خوشحالم که اومدم و اون رو دیدم و دیالوگ هاش رو شنیدم!

Sarvin:

اینجا جهانیه که نباید کامل باشیم تا قبولمون داشته باشه! این که بهترین خودمون باشیم و به دنبال آرزوهامون بریم اصلا چیز بدی نیست ولی یادمون نره که هیچ چیز کاملی وجود ندارن و نخواهد داشت!

شاید این تنها ویژگی خوب این جهان باشه! بی قضاوت و با مهربانی تمام، کاستی هامون رو در آغوش می کشه!

Report Page