Kol

Kol

دنیا

✍ I am Sara✍:

#پارت_۴۳۱



✨✨ تیغ زن ✨✨



متکلم وحده من بودم و اون فقط یه شنونده بود.

آرزو میکردم اون زنی نباشه که در مقابل پذیرش حقیقت به دلایل خودخواهانه ای مقاومت بکنه.

دوست داشتم منو بپذیره و باورم بکنه...

دستمال مچاله شده ی توی دستمو تو مشتم نگه داشتم و بعداز یک توقف کوتاه دوباره سر حرف رو باز کردم و گفتم:



-من...اون چیزی نیستم که مارال و خانواده اش برای شما توصیف کردن! 



از صورتش مشخص بود که به فکر فرو رفته.چند لحظه ای هردومون ساکت بودیم تا اینکه پرسید:



-از کجا میدونی که حتما مارال در مورد تو با من حرف زده و بد تورو به من گفته!؟



لبهامو روهم مالیدم.این سوالی بود که انتظار شنیدنش رو داشتم.بنابراین خیلی سریع گفتم:



-راستش من خیلی مطمئن نیستم..من بعداز حامی دیگه نمیخواستم به ازدواج یا حتی دوستی، چیزی که این روزها خیلی بین دخترها و پسرها طبیعی و رایج هست فکر کنم.نه دوست پسر میخواستم نه مردی برای ساختن آینده و زندگی مشترک...هیچ انگیزه ای نداشتم و هر اتفاقی که بین من و آریو افتاد شروع کننده و اصرار بر شروعش خودش بود...اون ماه ها تلاش کرد تا توجه منو جلب بکنه و خب منم از یه جایی به بعد همراهش شدم تا وقتی که گفت میخواد قضیه جدی بشه و با شما صحبت بکنه...

راستش من بازهم مخالف بودم چون حس میکردم آمادگیشو ندارم ولی خب...اون خیلی مثل من صبور نبود و همه چیز رو باهاتون درمیون گذاشت.بهم گفت شما خیلی مشتاق دیدار منین...گفت منو دوست دارید و بخاطر دیدن من تنهایی و باوجود کارهای زیاد از بیروت اومدین تهران اما وقتی اون روز اون حرفهارو بهم زدین و ازم خواستین از آریو جدا بشم شک کردم به آریو...به اینکه حرفهاش درست باشه و یه جورایی مطمئن شده بودم در مورد اینکه شما منو دوست دادید دروغ گفته تا اینکه لا به لای حرفهاش شنیدم زمانی که اومدین ایران توی فرودگاه همراه مارال رفتین خونشون و بعداز اون روز نگاهتون نسبت به من عوض شد و دقیقا همین باعث شد یه جورایی پرت بشم بگذشته و اطمینان پیدا کنم تو احساس شما نسبت به من مارال نقش مهمی داشته...

بخدا من اونی که اونا به شا گفتن نیستم.نه من و نه خانواده ام...

پدر و مادرم آریو رو به اندازهی برادرم دوست دارن و خود من نه تنها هیچوقت سعی نکردم بهش نزدیک بشم بلکه همیشه اونو از خودم روندم...

الانم نبومدم که سر رابطه ام با آریو چک و چونه بزنم نه. فقط...

فقط اومدم که از خودم و خانواده ام دفاع کنم و بگم ما اون آدمای ناخلفی که به شما فهموندن نیستیم!

من آدمی نیستم که بخوام مخ بزنم و قاپ پسرای مردمو بدزدم و بااحساساتشون بازی کنم چون اصلا بلد نیستم...

روزی هم که حامی از زندگیم رفت برای همیشه سکوت کردم..نفرینش نکردم...فحش و بدو بیراه نگفتم...براش آرزوی خوشبختی کردم و تا اونجایی که امکانش بود سعی کردم هیچوقت سرراهش فرار نگیرم...

من هیچ چشم داشتی هم به مال و اموال آریو نداشتم.نه خودم نه خانواده ام...خیلی سخت هم دنیتل یه خونه برای اجاره ام....جایی که دیگه نیاز نباشه اینجا بمونیم!



نفس عمیقی کشید و سرش رو به عقب خم کرد و به عربی حرفهاییی زمزمه کرد که هیچ کدومشون برای من قابل فهم نبود و در آخر هم خودش رو کشید جلو و گفت:



-خدا از تقصیر من بگذره! بنفشه جان من واقعا معذرت میخوام دخترم! 

فکر کنم وقتش نباشه لاپوشونی کنم...بله! بله خیلی از شما ودرمورد شما برای من صحبت کردن...حتی به من گفت تو قصد اغفال حامی رو داشتی و کلی حرف دیگه که الان وقتی بهشون فکر میکنم و متوجه میشم چقدر راحت و بدون تفکر پذیرفتمشون به درایت خودم شک میکنم.

خدایا...پناه میبرم به تو از شر مکر زنان نابکار !



اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و شرمندگی رو بشدت تو صورتش میشد دید و حس کرد....

باز رو کرد سمتم خودم و پرسید:



-از من بابت قضاوتها و فکرهای نادرستم میگذری بنفشه جان!؟



لبخندبغض داری زدم.تنها چیزی که برای من اهمیت داشت همین لحظه بود.اینکه اون بپذیره من کاره ای نیستم و دست به کار غلطی نزدم.اینکه بدونه مارال و خانواده اش دروغ گوهای پلیدی هستن که چشم خوشبختی دیگرانو ندارن...

دستمو زیر چشمم کشیدم و جواب دادم:



-من از اول هم از شما ناراحت نبودم!



متاسف و نادم گفت:



-آریو تک پسر من بود و من خیلی خیلی نسبت به اون حساسیت داشتم و دارم.حرفهایی هم که مارال و خواهر و مادرش زدن باعث شد بترسم...

بترسم از اینکه عاقبت به خیر نشه یا از ما دل زده ..

من اونارو دوست خودم میدونستم نمیدونستم قراره جفا کنن!



شونه هامو بالا و پایین کردم و گفتم:



-راستش من خودم هنوز که هنوز دلیل این حرفها و حسادتهاشون رو نمیدونم...من اونو واگذار کردم به خدا !



آه کشید و بعد از روی مبل بلند شد و اومد سمتم.

بلافاصه منم بلند شدم و رو به روش ایستادم 

تو چشمهام نگاه کرد و غمگین گفت:



-منو میبخشی بمفشه!؟



لبخندی از عمق وجودم زدم و جواب دادم:



-من از شما ناراحت نبودم که الام بخوام به بخشیدن یا ن


بخشیدنتون فکر کنم...



تا جمله ام رو شنیدم دستهاشو باز کردو منو در آغوش کشید.

دستشو نوازشوار روی کمرم کشید....

Report Page