Klo

Klo

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه پارت 498




باریک الله یاسی خودم...میگم راستی....

چشم از گربه تپل مپلی که آشغالای کنار پیاده رو رو بهم می ریخت برداشتم وگفتم:

-هان !؟

سرش رو خاروند و گفت:

-هی میخواستم بهت بگم امروز هی یادم میرفت...جای یه نفر خیلی خالی بود!؟

بیخبر از همه جا مرسیدم:

-کی!؟

غرق فکر با تعجب گفت:

-عمه ات....عمه فرخنده ات رو امروز ندیدم...

پس بالاخره یادش به عمه افتاد.

آهسته بازوشو رها کردمو گفتم:

-مگه تو نمیدونستی!؟

-چی رو !؟

اینکه عمه رفت....

ابروهاش بهم نزدیک شدن..جمله ی منو یه بار باخودش زمزمه و تکرار کرد و بعد گفت:

-هااان!؟چی!؟ رفت!؟

-آره رفت....

-برمیگرده

-فکر نمیکنم....

خیلی زود صوزتش از اون حالت تعجب بیرون اومد و ریلکس گفت:

-بهش عادت کرده بودیماااا ولی خب لتبد دلش میخواست بده...به سلامت

دودل بودم راست موضوع رو بگم یا نگم امل یه چیزی رو خوب میدونستم واون این بود که آقا رحمان احتمالا بخاطر ایمان بیخیال شده وگرنه از خود یلدا شنیده بود که هیچ مشکلی با این وصلت نداره....

بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:

-یه چیزی بگم....

با پا قوطی جلو پاش رو شوت کرد جلوتر و گفت:

-آره بگو....

-رفتن عمه دلیل داشت!

سرشو سمتم برگردوند و پرسشی نگاهم کرد.ظاهرا از حرفهای بی سرو تهم یکم دچار حس سردرگمی شده بود چون پرسید:

-خب یعنی چی؟

-یعنی اینکه....یعن.....یعنی

حوصله اش سر رفت و گفت:

-یاسی اینقدر یعنی اینکه نکن حرفتو بزن....

با ترس گفتم:

-اگه بگم تو عصبی نمیشی!؟حوش نمیاری!؟ دعوا راه نمیندازی!؟

این حرفهای من باعث شد ذهنش دچار تشویش یشه و فکر کنه اتفاق بدی افتاده.....

ایستاد و گفت:

-بگو یاسی...بگو ببینم چی شده

خب...فکر کنم دیگه وقت گفتن حقیقت و ماجرا سر رسیده بود...

Report Page