Kitty

Kitty

@PhoenixFiction

در خونه رو بست و کفشهاش رو توی جاکفشی گذاشت. با وارد شدنش متوجه سکوت خونه شده بود و این خیلی عجیب بود. چون نامجون عادت کرده بود وقتی وارد خونه میشه، با بیبی پر سر و صداش مواجه بشه، که درحال پاره کردن مبل ها و کوسن ها، و یا شکوندن لیوان هاست.

ابروهاش رو بالا انداخت و تلوزیونی که روشن رها شده بود رو خاموش کرد. یونگی خیلی بازیگوش بود. درواقع یونگی هایبریدی بود که چندماه پیش نامجون جلوی در خونه‌ش پیدا کرده بود. پسرک 10 ساله دورگه گربه/ ‌انسان، از پناهگاه هایبرید ها فرار کرده بود، و خونه نامجون رو محل امنی میدید. البته که نامجون بدش نمیومد یه بچه گربه سکسی، درحالی که بخاطر دمش شلوار نمیپوشه، موقع دیدن تلویزیون روی پاهاش بشینه، و باسن هوس انگیزش رو روی دیک بزرگ نامجون تکون بده. پس با آغوش باز از اون گربه پذیرایی کرد. اما حالا با ساکت بودن خونه، فکر می‌کرد ممکنه که یونگی فرار کرده باشه.

اخمی کرد و وارد اتاقش شد تا لباسش رو عوض کنه. و یونگی اونجا بود. پشت به نامجون روی تخت بزرگشون نشسته بود و انقدر درگیر بود که متوجه ورود ددیش نشد.نیشخندی زد و از پشت آروم به پسربچه نزدیک شد و دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد.

_بیبی من داره چیکار میکنه؟

یونگی از جا پرید و دم بلندش رو تاب داد. از یهویی اومدن مردش شوکه شده بود.

+دا... داشتم... کار... کاردستی...واسه...د...ددی... درست...می...میکردم..توی تلویزیون... دیدمشون... ددی رو.. خوشحال... میکنه

نامجون همینطور که گونه یونگی رو آروم می‌بوسید به وسایل ریخته شده روی تخت نگاه کرد. قیچی و کاغذهایی که هرکدوم به یه شکلی در اومده بودن باعث شد تا بخنده و گربه کوچولو رو توی بغلش فشار بده.

_تو ددی رو اینجوری هم میتونی خوشحال کنی.

و پسر رو چرخوند و روی تخت کوبید و روش خیمه زد.

Report Page