Kip
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬#قسمـت9
#رمان:آتشـ پیراهنـت ♥️
با یه ضربه توپ زرد و انداختم توی سوراخ با ذوق خندیم...
_من بردم من بردم...
برگشتم سمت عمو سهیل اما انگار اصلا حواسش به من نبود.
چوب وروی میز بیلیارد گذاشتم واهسته به سمتش رفتم...
_کجا سیر می کنی عمو؟
با یه تکون خفیف نگاهشو از دور دستا گرفت یه نگاه به میز کرد ویه نگاهم به من کرد وگفت:
_چه عجب یبارم بردی...
آهسته با دستم به بازوش زدم وگفتم:
_من همیشه می برم توهم ای بگی نگی...
لبخند وا رفته ای زد انگار فکرش کلا یه جا دیگه بود.
منم وقتی دیدم زیاد رو مُد نیست بهش گیر ندادم.
_من برم توی اتاقم خستم یکم،ناراحت که نمیشی؟
نگاش کردم و سرمو تکون دادم...
_نه عمو عیب نداره...
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و یه بوس محکم کرد و بعدبا شونه های افتاده از پیشم رفت.
معلوم نبود به چه طلسمی دچار شده بودیم که خوشیامون کوتاه مدت و غمامون هیچ وقت تمومی نداشت.
مانتمو روی یکی از کاناپه ها انداختم ورفتم سمت اشپزخونه...
یکی از خدمه ها مشغول تمیزکاری بود به محض دیدنم دست از کار کشید وگفت:
_چیزی لازم دارید خانوم؟
_نه...