Killer
Mahya_نه نه فقط اونجایی که رفتن...وای خدا.
از شدت خنده روی زمین افتاد و دستش رو روی دلش گذاشت.
هوسوک با دیدن خنده های بلند جونگوک شروع به خندیدن کرد و زیر لب دیوونه ای گفت.
_چته؟
هوسوک با خنده روبه دوست کوچیکتر از خودش گفت و اشکهاش رو پاک کرد.
_خیلی باحال بود...
جونگوک گفت و دوباره دستش رو روی دلش گذاشت و بلند خندید.
_خب حالا...
هوسوک خندید رو ضربه ای به بازوی دوستش زد.
_دیوونه.
جونگوک جای ضربه هوسوک رو نوازش کرد و تلویزیون رو خاموش کرد.
_من دیگه باید برم دیرم شده.
هوسوک با لبخند گفت و کیفش رو روی دوشش انداخت.
_باشه...ممنون هیونگ برای اینکه اومدی ....خیلی تنها بودم.
همونطور که کمی خونه بهم ریخته رو مرتب میکرد گفت و برای بدرقه هوسوک جلوی در ایستاد.
_آیگوو پسر کوچولو...هروقت تنها بودی بگو هیونگ بیاد پیشت...
موهاش رو بهم ریخت و جونگوک بلند خندید.
_خیلی بهم خوش گذشت.
_به منم همینطور جونگوکی...
گفت و بعد از بوسه ای روی گونه جونگوک از خونه خارج شد و به سمت خونه مشترک خودش قدم برداشت.
دستش رو مشت کرد و با استرس زنگ خونه رو زد.
حدس میزد جیمین خواب باشه پس کلید انداخت و در رو باز کرد.
آب دهنش رو قورت داد.
میدونست که احتمالا جیمین بیدار مونده و منتظرشه...عادت داشتن همیشه شامشون رو باهم بخورن.
با دستهای لرزون در اتاقشون رو باز کرد و به آرومی وارد شد.
_جیمینی؟
به آرومی زمزمه کرد و کیفش رو روی زمین انداخت.
دست برد و چراغ رو روشن کرد.
_جیمین؟
اخم کرد و به حمام دستشویی اتاقشون سرک کشید.
نبود...
_نکنه....
با ترس از اینکه از خونه بیرون رفته باشه، گوشیش رو برداشت و شمارش رو گرفت.
_جواب بده....جواب بده لعنتیی.
_هوسوکی؟
با شنیدن صدای جیمین با هول داد زد:
_کجایی جیمین؟ کجا رفتی؟ مگه نگفتم از خونه بیرون نرو.
_من فقط دلم یکم خوشگذرونی میخواست هوسو___
_خفه شوو بگو کجاییی.
هوسوک داد زد و جیمین تو خودش جمع شد.
_منم دلم میخواست بیام بیرو___
_کجایی؟؟
دوباره داد زد و اشکهای جیمین روی صورتش ریختن.
_خیلی بدی.
_جیمینننن.
دوباره داد زد و موهاش رو محکم کشید...واقعا داشت به این فکر میکرد باید جیمین رو ببنده و برای کارهاش از خونه بیرون بره....نباید میذاشت حتی به کسی نگاه هم بکنه.
_تو کوچه بار کنار خیابون.
گفت و قطع کرد.
هوسوک با هول بدون برداشتن چیزی از خونه بیرون پرید و تا اون بار، یک نفس دوید.
دستش رو روی درخت تزئینی جلوی در بنفش رنگ اون بار گذاشت و تند تند نفس کشید...نباید جیمین رو تنها خونه میذاشت....باید در خونه رو قفل میکرد تا نتونه خارج بشه.
_آب دهن خشک شدش رو به سختی قورت داد و بدون توجه به سوزش گلوش، وارد کوچه شد.
تاریک بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید ولی به خوبی میدونست جیمین همونجاست.
_جیمین.
آروم گفت و قدم هاش رو بلندتر برداشت.
نور گوشیش رو روشن کرد، تا بتونه ببینه کجا و روی چی قدم برمیداره.
_جیمی___
با افتادن نور روی یک جسد خونی جیغی کشید و چند قدم عقب رفت.
_جیمیننن.
داد زد و بالاخره تونست صدای فین فینهاش رو بشنوه.
سعی کرد بدون نگاه کردن به جسد دختری که صورتش بدون هیچ پوستی بود و چشمهاش از حدقه بیرون زده بودن، راهش رو به سمت جیمین کج کنه.
بوی گند خون و بدن اون دختر کوچه رو پر کرده بود و باعث میشد بخواد همونجا بشینه و تا وقتی که دل و روده اش رو بالا نیاورده اوق بزنه.
_جیمین.
با دیدن جسم کوچیکی که توی خودش جمع شده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود، با خوشحالی گفت و جلوش روی پاهاش نشست.
_حالت خوبه؟
با ترس گفت و دستش رو روی سرش گذاشت تا بتونه صورتش رو ببینه.
جیمین به آرومی سرش رو بالا آورد و لبخند شیرینی زد، خون و اشکهای روی صورتش رو پاک کرد و چاقوی آشپزخونه دستش رو کناری انداخت و خودش رو توی آغوش هوسوک انداخت.
_من فقط....دلم یکم خوشگذرونی میخواست هوسوکی.