Killer

Killer

𓎖𝑼𝒏𝒊𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆

"هیس، هیس نترس بچه‌جون."

صدای بمِ مرد توی گوش‌هاش پیچید.

برقِ چاقوی بین انگشت‌هاش موهای تنش رو سیخ کرد.

محکم پلک‌ روی هم فشرد و با صدایی خفه گفت:"لطفا...لطفا من رو نکش. من هیچ‌کاری نکردم."

پسرِ کم‌سن التماس کرد و مرد دستش رو روی گونه‌ اُمگای مقابلش گذاشت.

"از من نترس. من با تو کاری ندارم."

مرد زمزمه کرد و اُمگا بیشتر شروع به لرزیدن کرد و اشک‌هاش صورتش رو خیس کرد.

مرد با چشم‌های براقش به اُمگا نگاه می‌کرد و دندون‌هاش توی لب پایینش فرو می‌رفتند.

جفتی که مدت‌ها به دنبالش گشته بود، پسرِ دشمنش بود.

مردی که با تهمت‌هاش اون رو به تیمارستان انداخته بود و اموالش رو بالا کشیده بود.

جفت حقیقش درست مقابلش بود اما اُمگا متوجه نمی‌شد!

اُمگا به ۱۸ سالگی نرسیده بود و قدرت تشخیص جفتش رو نداشت.

با شنیدن صدای در، نگاه از اُمگا گرفت و محکم دستش رو روی دهن پسر کوچیک‌تر گذاشت.

"تهیونگی؟ عسلِ بابا کجایی؟"

اُمگا بوی عسل می‌داد و پدرش اون رو عسلِ بابا صدا می‌زد!

آلفا نیشخندی زد و دستش رو محکم‌تر روی لب‌های جفتش فشرد.

مردی که اون رو به تیمارستان انداخته بود و باعث شده بود اون درد‌های کذایی رو تحمل کنه، این‌طور به فرزندش عشق می‌ورزید؟

قسم خورده بود که برای انتقام برمی‌گرده!

قسم خورده بود که برای گرفتن حق و حقوقش برمی‌گرده و اون مرد رو برای همیشه از روی زمین محو می‌کنه.

زمانی که دستگاهِ برق به بدن و سرش وصل می‌‌شد، چهره لعنتی مرد لحظه‌ای از مقابل چشم‌هاش کنار نمی‌رفت.

کمی خم شد و محکم پیشونی اُمگا رو بوسید.

به پنجره‌ای که ازش داخل اومده بود اشاره زد و گفت:"ببندش، سرما می‌خوری."

اُمگای مبهوت رو رها کرد و به سمت بیرون از اتاق قدم تند کرد.

تهیونگ فورا بلند شد.

زمانی که اون فرد ناشناس از پنجره اتاقش به داخل پرید، از ترس خودش رو به میز تحریرش چسبونده بود.

زمانی که آلفا روی تنش سایه انداخت، وحشت واقعی رو حس کرد.

با خارج شدن آلفا از اتاقش، آینه رو از روی میز برداشت و محکم به زمین کوبید.

صدای بلندِ شکستن آینه بین صدای داد و درگیری گم شد.

به آینه چنگ زد و به بیرون دوید.

از پله‌ها پایین رفت و دید که دو آلفا به هم می‌پیچیدند و مشت می‌زدند.

پدرش توسط یک آلفای دیگه به زمین کوبیده می‌شد و رد مشت‌های مرد غریبه صورت پدرش رو کبود کرده بود.

با قدم‌هایی که می‌لرزید چند پله‌ی باقی مونده رو طی کرد.

با ترس به درگیری نگاه می‌کرد و دست‌هاش می‌لرزید.

کاش آلفا بود و نمی‌ترسید.

کاش آلفا بود و تنش نمی‌لرزید.

از اُمگا بودن متنفر بود.

با دو دست شیشه رو گرفت و بالا برد اما آلفا سریع‌تر بود!

چاقو توی فضای نیمه تاریک اتاق درخشید و کمی بعد سرخیِ خون بود که پارکت‌های قهوه‌ای‌رنگ رو نقاشی کرده بود.

آینه از دستش افتاد و توجه مرد رو به خودش جلب کرد.

آلفا محکم سرش رو بلند کرد و تهیونگ حس کرد که نمی‌تونه نفس بکشه!

خون روی صورتِ جونگ‌کوک رد انداخته بود و چشم‌هاش به قرمزی می‌درخشید.

قدم‌های لرزونش رو به عقب برداشت و اشک‌هاش شروع به باریدن کرد.

بدن لاغر و ترسیده‌اش می‌لرزید و نگاهش به سمت پدرش کشیده شد، که با چشم‌های باز و چاقوی توی قفسه سینه‌اش، به قتل رسیده بود.

آلفا نیشخندی زد و همون‌طور که از روی جسم مرد بلند می‌شد گفت:"صبرکن اُمگای‌ من. راه فراری نداری."


سلام عشقا دنیا صحبت می‌کنه.

امیدوارم کیلر رو دوست داشته باشید و بهش عشق بدید که با کلی ذوق براتون نوشتمش🥺❤️

Report Page