Killer

Killer

@KimTae_Family

لذت بردن از درد و شکنجه‌ی دیگران برای مین یونگی، حکم وسیله‌ای برای ارضای روح بیمارش رو داشت. قاتلی که خودش رو پشت نقاب یک مرد باوقار و بااصالت پنهان کرده و از قتل‌های پی‌در‌پی‌ای که انجام می‌داد، لذت می‌برد. درسته اون قاتل بود و یک مجرم؛ اما مین یونگی مثل یک ماشین کشتار افراد فاسد، تشنه‌ی پول و قدرت رو از لیست طولانی و بلند بالاش خط می‌زد.


اون شب، دقیقا بعد از گذرون یک جشن بزرگ داخل عمارت مجللش، دوباره به مکان همیشگیش برگشته بود. زیرزمین بزرگ و سردی که به تنهایی ترس و وحشت رو به روح و جسم قربانی تزریق می‌کرد. زنجیرهای کلفت، اسلحه‌های آماده‌ی شلیک و چاقو و تیغ‌های تیز برای شکافتن پوست و گوشت قربانی‌هاش!


همون‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومد سیگارش رو بین لب‌هاش گذاشت، زیپوی طلایی‌رنگش رو زیر نخ سفید گرفت و لحظه‌ای رو به سوختنش نگاه کرد. پک عمیقی به سیگارش زد و بعد از حبس کردن کوتاه مدت دود درون ریه‌اش، دود رو به بیرون فرستاد. آخرین پله رو هم پشت سر گذاشت و به سمت سوژه‌ی جدیدش حرکت کرد.

مقابل صندلی چوبی که وسط سالن بزرگ قرار گرفته بود، ایستاد. پوزخندی روی لب‌های تلخ و خشکش نقش بست و به منظره‌ی مقابلش خیره شد. صورت زخمی و لباس‌های خاکی و دست‌هایی که با زنجیر محکم به صندلی بسته شده بودن.


- چقدر رقت‌‌انگیز شدی کیم تهیونگ!


صدای خش‌دارش رو رها کرد تا به گوش مرد بیهوش برسه. چنگی به موهای تهیونگ زد و سرش رو بالا گرفت، با دقت به تک‌تک اجزای صورت و زخم‌هاش نگاه می‌کرد. پوزخندش به لبخندی ترسناک تبدیل شد؛ سیلی محکمی به صورت مرد بیهوش زد و با شدت سرش رو رها کرد. راضی از کارش، به‌سمت صندلی چرم و راحتش رفت. قبل از نشستن فیلتر سوخته‌ی سیگارش رو روی زمین انداخت و نخ دیگه‌ای رو مهمان لب‌هاش کرد.


انگار که درحال تماشای نمایش مورد علاقه‌ش باشه، هوشیار شدن تهیونگ رو تماشا کرد. شاهد بود که چطور اخم روی صورتش شکل گرفت و بعد پلک‌هاش رو روی هم محکم فشار داد و کمی بعد از باز کردن و نمایان شدن مردمک‌های لروزنش، لب‌هاش رو به‌خاطر درد روی هم فشار داد.


سیگارش رو بین لب‌هاش گذاشت و با اخمی نمایشی، به ساعت مشکی‌رنگ دور مچش نگاهی انداخت.

- دیر بیدار شدی کیم، تصمیم داشتم با روش دیگه‌ای بیدارت کنم.


تهیونگ با شنیدن صدای آشنایی که رنگ تیرگی و ترس داشت، سرش رو بالا گرفت و به یونگی خیره شد. تمام اتفاقات مثل یک فیلم روی دور تند از جلوی چشم‌هاش رد شدن و حقیقت رو مثل یک سیلی محکم به صورتش زدن.


خوب به یاد داشت که توی حیاط بزرگ عمارت مین یونگی درحال قدم زدن بود و نوشیدنش رو می‌نوشید. که برخورد ضربه‌ای دردناک به سرش اون رو از پا انداخت؛ حتی به خوبی یادش بود مردی که با فاصله ازش ایستاده و بهش می‌خندید خود مین یونگی بود!


- انگار طعمه‌ی جدید پیدا کردی رئیس مین.

عادی نشون دادن خودت مواقعی که توی ترس و نگرانی غرق شدی، یکی از ترفندهای تهیونگ بود و تا اون روز به خوبی از پسش بر اومده بود.

- یک طعمه‌ی جذاب دیگه! می‌دونی اگه جسدت رو برای دشمن پدرت بفرستم؛ چقدر پول گیرم میاد؟


درد سرش رو بی‌اهمیت نشون داد؛ خندید و با چشم‌های خمار و خسته‌ش به یونگی زل زد.

- فکر می‌کردم سایه‌ی آدم‌های فاسد رو از شهر پاک می‌کنی، کی این‌قدر بدبخت شدی که برای یکی دیگه آدم می‌کشی، مین یونگی؟!


فیلتر سیگارش رو با عصبانیت روی زمین انداخت و از جا بلند شد. با چند قدم خودش رو به میز گوشه‌ی زیرزمین رسوند و اسلحه‌ی خوش‌دستش رو برداشت. همون‌طور که درحال چک کردن اسلحه بود به طرف تهیونگ رفت و برای دومین‌بار مقابلش ایستاد.


- هروقت پای سود و منفعت وسط باشه برای بقیه هم آدم می‌کشم. فایده زندگی کردن چیه وقتی هیچ جایگاهی توی شرکت پدرت نداری، هوم پسر کوچولو؟


تهیونگ در اون لحظه آرزو می‌کرد که کاش دست‌هاش توسط زنجیر‌های لعنتی اسیر نشده بودن، اون‌وقت با تمام تنفرش نسبت به یونگی و حتی زندگیش مشت‌هاش رو روی صورتش پیاده می‌کرد.


- حداقل قاتل و آدم‌کش نیستم...

تهیونگ می‌تونست سکوت رو انتخاب کنه و آروم روی صندلی بشینه؛ اما حقیقت رو بازگو کرد و همین موضوع باعث شد تا مشت محکم یونگی به سمت شکمش بره و ضربه‌‌ی محکمی رو نثار جسمش کنه.


برای ثانیه‌ای نفس‌هاش قصد رفتن کردن؛ ناله‌های دردناکش فضای سرد زیرزمین رو پر کردن و یونگی از نمایشی که راه انداخته، لذت می‌برد.


- مراقب حرف‌هایی که می‌زنی باش تهیونگ، اسلحه دست منه و هر لحظه ممکنه یه گلوله توی سرت خالی کنم.


نفس‌های تند و سریعش و دردی که توی بدنش درحال پخش‌شدن بود، تهیونگ رو خسته و بی‌حال کرد.


- دوتا راه داری که یکیش می‌تونه باعث نجاتت بشه؛ همین امشب سراغ پدرت می‌ری و طبق خواسته‌‌ی من می‌کشیش و خودت زنده می‌مونی یا من طبق دستوری که بهم دادن، جسدت رو برای پارک می‌برم و در ازاش پولم رو می‌گیرم.

کمی خم شد و با خشونت سر دردناک تهیونگ رو مقابل صورتش نگه‌ داشت.

- حالا انتخاب کن پسر کوچولو، انتقام می‌گیری یا خودت طعمه‌ی انتقام دیگران می‌شی!


یک پیشنهاد وسوسه‌انگیز و در عین حال یک ریسک خطرناک که امکان نابودیش رو به همراه داشت. اگر قبول می‌کرد و انتقام تک‌تک زخم و دردهایی که از سمت پدرش به روح و جسمش وارد شده بود رو می‌گرفت، می‌تونست به آرامش برسه؟


- می‌خوام انتقام بگیرم؛ اما بهت اعتماد ندارم!

یونگی با صدای بلندی خندید و چرخی دور خودش زد. اون پسر زرنگ‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد.


- بهتره که اعتماد کنی، چون زندگیت توی دست‌های منه.

با نگاهی خیره به نقطه‌ای فرضی روی زمین، لب‌زد:

- اگه پدرم رو بکشم، منم می‌شم قاتل و تا آخر عمرم قراره خودم رو به‌خاطرش مجازات کنم؛ خودت که خوب می‌دونی!

اخمی بین ابروهای یونگی متولد شد و چهره‌ش رو جدی‌تر از قبل کرد.

- خواسته‌‌ی اصلیت رو بگو.


تهیونگ لب‌های خشک و زخمیش رو روی هم فشار داد. انگار درحال بحث و جدل بین احساساتش بود و این‌‌کار رو براش سخت‌تر می‌کرد. آهی کشید و بدون نگاه کردن به یونگی، خواسته‌ش رو به زبون آورد:

- در ازای کشتن پدرم، بخشی از سهام شرکت رو بهت می‌دم.

یونگی به سمت صندلی چرمیش رفت و بعد نشستن، گفت:

- می‌خوای باهام معامله کنی؟

تهیونگ با نگاهی بی‌روح به مرد مقابلش که کمی ازش فاصله داشت، خیره شد. تنها راه نجات خودش از زندگی سختی که پدرش براش ساخته، محو کردنش از زندگیش بود.

- هم تو سود می‌کنی و هم من به خواسته‌‌ام می‌رسم. قسم می‌خورم تا آخرین روز از زندگیم حرفی از این ماجرا به کسی نزنم...


اسلحه‌ش رو بین انگشت‌ اشاره‌ش چرخوند و با پوزخند معروفش به طعمه‌ش نگاه می‌کرد. قرار بود فقط با یه گلوله خلاصش کنه و بعد از فرستادن جسدش برای پارک یون‌وو، پولش رو بگیره؛ اما نقشه عوض شده بود. می‌تونست دوبرابر اون پول سود کنه و کی از پول بیشتر بدش می‌اومد؟


- قبوله... ولی اگه زیر حرف‌هات بزنی کمتر از یک ثانیه گلوله‌های عزیزم رو توی سرت خالی می‌کنم، پس حواست رو جمع کن.


بدون توجه و وقت دادن به تهیونگ و شنیدن حرف‌هاش، از جا بلند شد و به سمت خروجی حرکت کرد.

- به افرادم می‌گم تا خونه همراهیت کنن، فردا شب توی شرکت منتظرم بمون.

مدتی کوتاهی گذشت و یونگی زیرزمین سرد رو ترک کرد. تهیونگ به اتفاقاتی که قرار بود رخ بده، فکر می‌کرد. به آزادی و رهایی از ترس‌هاش، به نبودن پدرش و شب‌هایی که کابوس‌هاش به سراغش میان؛ اما همه‌چیز رو در قبال آزادی و زنده بودنش، می‌پذیرفت.


Report Page