Kia

Kia

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه_پارت381


-عه آره میشناسم...اتفاقا من گاهی که بخوام چند تا چیزو یه جا بخرم میرم پیش ایشون چون با انصاف تر از بقیه ان ..

اینبار مامانش بود که خیلی دوستانه پرسید:

-یاسمن تو نمیخوای عروسی کنی ما بیایم شیرینی و شام بخوریم....

اصغر آقا یه قاچ هندونه درشت رو قورت داد و گفت:

-آخ اخ آخ...گفتیااا سوسن...دلم لک زده واسه یه عروسی با پسرا بریم قرررش بدیم...

مجید و اصغرآقا دستاشونو توهوا بهم کوبیدن و گفت:

-ایول بابا پایه اتم....

خندیدمو گفتم:

-نه حالاحالاها خبری از شام عروسی نیست....

مجید گفت:

-خوبه پس...تو روهم میندازیم تو بشکه ی سرکه ای که سمیه یه عمر داخلش نشسته....

صدای خنده هامون تو کل حیاط پیچید....من حتی گذر زمان رو هم کنارشون احساس نکردم....دراین حد بهم خوش گذشته بود ...

ولی بیشتر از اون نمیتونستم بمونم...واسه همین بعد کلی تشکر و اظهار خوشحالی و خوش وقتی تصمیم گرفتم برم...میخواستم زنگ بزنم آژانس که اصغرآقا گفت:

-آژانس چرا....پ خاصیت مجید چی میتونه باشه....میرسونتت....اصلا یکی از آپشنهای مهمونی خونه ی ما اومدن اینکه ما مهمان رو همونطوری که اومده بود همونجوری بسته بندی میکنیم تحویل میدیم....

خندیدم و اون سوئیچ ماشینشو پرت کرد سمت پسرشو گفت:

-یاسمنو صحیح و سالم میرسونی دم درخونشون....

-چشم....

آخرش قرار شد مجید منو برسونه خونه.....پسر باحالی بود...خونگرم...پایه...بذله گو....

از اون داداشا که آدم دلش میخواد دو سه جین شو داشته باشه....و خوشبحال سمیه....

حالا میفهمم چرا اینقدر روحیه شادی داره و همیشه همه جوره بهش خوش میگذره.....

ماشین رو رو به روی در نگه داشت....لبخند زدمو گفتم:

-دستت درد نکنه آقا مجید...

-خیالت راحت دستم درد نمیکنه....

خندیدم..چند دقیقه ای جلوی در باهم بودیم بعدش رفت ...همونجا جلو در تیستادم و دور شدنش رو نگاه کردم... بعدش لبخندی به پهنای صورت زدم و در نیمه باز حیاط رو کنار زدم و اومدم داخل ...

خوش خوشان داشتم به قدم برمیداشتم که ایمان با یه قیافه عبوس رو به روم ظاهر شد...خواستم از کنارش رد بشم که گفت:

-تا الان کدوم گوری بودی!؟؟

Report Page