Karma

Karma

Ziko

[دیدگاه تهیونگ]

در خونه رو با بدنم هل دادم وقتی وارد شدم، وحشیانه به هم کوبیدمش. بدون معطلی سمت آشپزخونه رفتم و بعد از ماه‌ها دوباره شیشه‌ی الکلمو از توی کابینت بیرون آوردم. انقدر عصبی بودم که یادم نمیومد لیوانام توی کدوم کابینتن! از توی سینک ظرف شویی یه لیوان برداشتمو گذاشتم روی میز. بعد از اینکه ژاکتمو در آوردم فوراً سیگار و فندکمو از توی جیبش بیرون کشیدم و نشستم روی صندلی. سیگار و الکل. دوباره دارم مثل سابق میشم...

چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که جونگکوک اومد تو. لعنتی یادم نبود که اون کلید خونمو داره. بلند شدم و لیوانمو سمتش پرت کردم تا نزدیکم نشه.

-گمشو بیرون

لیوان جلوی پاش شکست و با صدای پودر شدنش کل خونه توی سکوت مزخرفی فرو رفت. 

+ تهیونگ—

-گمشو بیرون نمیخوام ببینمت. اسم منو نیار خب؟‌ فقط— گمشو بیرون

+ چه مرگته تو؟!

پاشو از روی تیکه شیشه‌ها بلند کرد و جلوتر اومد. رفتم عقب و به کابینت تکیه دادم.

+ میگم چته چرا اینجوری میکنی؟

بین گریه‌ام خندیدم: چیه بازم میخوای انکارش کنی؟ 

+ چیو انکار کنم؟

-من به خاطر تو خانوادمو ول کردم بعد این چندمین باره که بهم خیانت میکنی؟

+ تهیونگ من یه بار اشتباه کردم و اون قضیه تموم شد

-نه یه بار نبود جونگکوک! اوایل رابطمون همزمان با یه نفر دیگه‌ام بودی. چند سال پیش با اون هم کلاسی عوضیت بهم خیانت کردی. امشبم—

دماغمو بالا کشیدم و چیزی نگفتم.

+ امشب چی؟!

داد زدم: من نه کورم نه احمق! تمام وسایلتو جمع کن و برو بیرون همین الان!

بی‌توجه به اینکه دارم پامو روی خرده شیشه‌ها میذارم رفتم سمت اتاق و شروع کردم به پرت کردن وسایلش. 

+ چیکار میکنی؟

-جمعشون کن بجنب. نمیخوام توی خونم ببینمت

+ ولی من عاشقتم

-وات د فاک کوک؟! تو هیچی از دوست داشتن نمیفهمی. تو فقط یه عوضی‌ای که آدمارو برای یه شب میخواد

جریان خونو توی رگای گردن و پیشونیم حس میکردم. هر لحظه گونه‌هام داغ‌تر میشدن. اینا همش تقصیر هیولاییه که روبروم وایساده.

+ بهم یه فرصت بده

دندونامو روی هم فشار دادم: از خونه‌ی من برو بیرون

هلش دادم و از اتاق بیرونش کردم. صداشو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی داره میگه. تنها کاری که میکردم کوبیدن دستام به سینه‌ی محکمش بود. به در ورودی که رسیدیم با صدای فریادش چند قدم عقب برگشتم...

+ یه لحظه گوش کن ببین چی میگم!

-نمیخوام به دروغات گوش کنم. برو بیرون برو بیرون!

نزدیک بود خودمو بزنم!! حرصی که اون لحظه وجودمو گرفته بود، خیلی ترسناک و بی‌سابقه بود. 

+ تهیونگ خفه شو بذار حرف بزنم

سرم گیج میرفت. یه لحظه دوتا دیدمش و بعد راهمو سمت آشپزخونه کج کردم. صدای قدمای لعنتیش میومد. پشت سرم راه افتاده بود و برای خیانتش بهونه میاورد. بهونه‌های همیشگی. من همشونو حفظ بودم. اونجوری که تو فکر میکنی نیست. همش یه سؤ تفاهم بوده...

+ تو اشتباه متوجه شدی ته. سؤ تفاهم بوده میفهمی؟

-نه نمیفهمم. نظرت چیه بری بیرون و بذاری به زندگی گهم ادامه بدم؟

رفتم سمت یخچال و دنبال بطری آب گشتم. لعنتی جلوی چشمام بود اما نمیتونستم پیداش کنم!

+ اینو یادت نره کسی که بهت جا داد من بودم. غذاتو من میخریدم. همین خونه‌ای که میخوای منو ازش بیرون کنی.. اینم من خریدم!

-من به خاطر تو از خانوادم جدا شدم

چرخیدم و گذاشتم دستم به هرجا که میرسه برخورد کنه. اونم دقیقا روی صورت جونگکوک فرود اومد و صدای بلندی توی آشپزخونه پیچید. ضربه‌ی دستم انقدر شدید بود که تقریبا بدنشو به طرف دیگه‌ی آشپزخونه پرت کرد. داشتم سمت سینک میذفتم تا از شیر آب بخورم که از صدای پاش فهمیدم داره سمتم میدوه

+ لعنتی بی‌ همه‌چیز

و همون لحظه سوزش وحشتناکیو پشتم حس کردم. سر جام خشکم زد. پشتم داشت داغ میشد و انگار بدنم خیس عرق شده بود. ولی نه.. این نمیتونه عرق باشه. چرخیدم و چشمام به صورت رنگ پریدش افتاد. دستاشو لای موهاش فرو برده بود و با ترس نگاهم میکرد. 

اوه لعنتی... سوزشش داشت غیر قابل تحمل میشد. نفسم به سختی بالا میومد. چه اتفاقی داره برام میوفته؟

توی بغلش سقوط کردم. روی زمین نشست و سرمو توی بغلش گرفت.

+ تهیونگ.. تهیونگ خوبی؟ 

یکم بدنمو چرخوند و یه چیزیو از پشتم بیرون کشید. دردش باعث شد به پیرهنش چنگ بزنم. یه چاقو توی دستش بود و پوست سفیدش با خون من رنگ شده بود. اونکه نمیخواست منو بکشه نه؟

+ شت من چیکار کردم!

توی اوج بی‌نفسی دوباره خندیدم و عضله‌های بدنم شل شدن. دستم از روی پیرهنش پایین افتاد. صداش هر لحظه گنگ‌تر میشد...

+ تهیونگ! تهیونگ صدامو میشنوی؟ لطفا سعی کن چشماتو نبدی تا به اورژانس زنگ بزنم! تهـ...


با ضربه‌ای به گونم چشمامو باز کردم و بدنم لرزید. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام. صورت وحشت زده‌ی جیمینو روبروی صورت خودم دیدم. 

+ خوبی؟ میشنوی صدامو؟

-کـ..

ولی اونکه جونگکوک نبود! بلند شدم و نشستم. اطرافمو نگاه کردم. خیلی تاریک بود. 

-اینجا کجاست؟

خندید: یعنی چی؟ اتاقمون! 

از حالت نگاهم فهمید که هنوز حالم جا نیومده.

+ خواب میدیدی. چیزی نیست

-خواب میدیدم؟ 

+ آره خیلیم دست و پا میزدی

-اوه..

+ حالا چه خوابی بود؟

-آاا.. تو با یه چاقو بهم حمله کردی

+ وات د فاک داشتی اینو میدیدی؟

-آره فقط همینشو یادمه

اومد جلو و بغلم کرد تا با هم روی تخت دراز بکشیم.

+ کمتر فیلم ببین احمق

-همه رویای خیس میبینن بعد من خواب میبینم که دوست‌پسرم داره منو میکشه...

+ دوست‌پسرت چرا باید بکشتت؟

خم شد تا نوک بینیمو بوس کنه ولی سرمو جابجا کردم و لبامونو به هم رسوندم. لعنتی لباش میتونن کاری کنن که همه‌چیزو فراموش کنم! 

+ یکی دلش برام تنگ شده!

-حیف که خواب خوبی ندیدم وگرنه دلتنگیمو برطرف میکردم

+ صبح یه فکری براش میکنیم

پوزخند زد و سرشو توی گردنم فرو کرد. نفساش که به گردنم میخوردن عین لالایی بودن اما خوابم نمیبرد. انقدر ذهنم درگیر اون خواب شده بود که حتی نمیتونستم پلک روی هم بذارم. خوب شد جلو جیمین اسمی از جونگکوک نبردم وگرنه دستم رو میشد. واقعا سخته که آدم همزمان دوتا دوست پسر داشته باشه... و من خیلی خوش شانس بودم که هیچکدومشون از حضور اونیکی خبر نداشتن!

ولی یه چیزی نذاشت تا اونشب راحت بخوابم

اگه اونا هم مثل من باشن چی؟!



The End

Report Page