Kai.

Kai.

Nebula~


"بازم تو؟!"


سهون اسلحه رو با خیال راحت پایین اورد و به کای خیره شد.


"دارم روزاتو هیجان انگیز میکنم پلیس کوچولو، دوست نداری؟"


نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. اینکه دلش میخواست خلافکار روبروش رو دستگیر کنه و به زندان بندازه اما حسی در درونش این اجازه رو بهش نمیداد بیشتر از همه عصبیش میکرد.


صدای سرد و عصبیش توی ساختمون خالی پیچید.


"من سرشونو گرم میکنم تو فقط گورتو گم کن"


 کای دستش رو گوشه لبش گذاشت و با نیشخند گفت


"نمیشه که دست خالی برم، میشه؟"


هیچوقت به این کار های کای عادت نمیکرد. با اینکه بار ها تو همچین موقعیتی قرار گرفته بود اما هربار از بی پروایی مرد روبروش شوکه میشد. و کای هم عاشق این بود که این چهره بهت زده سهون رو ببینه.


"باورم نمیشه برای اینکه خودت گیر نیفتی ازم میخوای برات بخورم."


حرصش کای رو به خنده انداخت، جوری که صدای خنده هاش بلند شد و به گوش سهون رسید. اروم از جاش بلند شد و به سمت سهون رفت. پلیس کوچولوش هنوز هم گارد گرفته بود. به ارومی اسلحه رو از دست هاش خارج کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و همونطور که با نگاهش سر تا پای سهون رو از نظر میگذروند گفت


"اوه بیبی ترجیح من باسن سفید و گردته، ولی دهنت هم گزینه خوبیه."


سهون از سنگینی نگاه کای روش رو برگردوند و به سمت دیگه ای خیره شد. اینطوری نبود که خودش دلش نخواد فقط نگران بود کسی بیاد و تو این وضعیت ببینتش. 


کای که تردید سهون رو حس کرد سرش رو نزدیک صورت سهون برد، نفسش رو با بازیگوشی روی گوشش فوت کرد و با صدای ارومی گفت‌

"نگران نباش. دوستات حسابی با چنتا اسباب بازی کوچولو که براشون گذاشتم مشغولن، منو که میشناسی؟"


بله میشناخت... توی یکی از ماموریت ها که بشدت زخمی شده بود، امیدی نداشت چشم هاش رو باز کنه. نیروهای پلیس موفق شده بودن محموله رو بدست بیارن اما تلفاتشون خیلی زیاد بود و سهون هم جزو همین تلفات میشد اگه کای نجاتش نمیداد. مردی که وقتی سهون هوشیار شد و ازش دلیل کارش رو پرسید، با نیشخند کنارش نشست و گفت "اینطوری فکر کن که یه روزی باید لطفم رو جبران کنی"


فقط قرار بود لطفش رو جبران کنه ولی به جایی رسیدن که با بدن های لخت هم عشق بازی میکردند. 


و سهون یه احمق بود که با یکی از بزرگترین تامین کننده های اسلحه توی اسیا رابطه داشت اما کی میگه که همه باید عاقلانه رفتار کنند؟ 


رابطه‌ی نزدیکی با هم نداشتند. سکس و گاهی به خواب رفتن توی بغل همدیگه... هیچوقت راجب زندگی هم و کارهایی که میکردند سوال نمیپرسیدند. تعهدی به هم نداشتند اما با افراد دیگه ای هم سکس نمیکردند.


همه چیز بین اون ها عجیب پیش میرفت. گاها میشد که چند هفته هم رو نمیدیدند و گاها هرروز و هر شب کنار هم بودند ولی اینبار شش هفته ای میشد که هم رو ندیده بودند و دلیلش هم شلوغ بودن برنامه کاری سهون بود. البته این بهانه ای بود که سهون اورده بود وگرنه دلیل اصلیش حس تازه جوونه زده ای بود که نیاز به ابیاری داشت اما سهون سعی کرده بود با دور بودن از کای، جوونه رو خشک کنه غافل از اینکه جوونه خیلی وقته شکوفه زده.


 و حالا کای روبروش ایستاده بود و سهون فهمید که فرار کردن فایده ای نداره.


نمیخواست وقتشون رو از دست بدن. جلوی کای زانو زد و دکمه شلوار رو باز کرد و با دیده شدن پایین تنه‌اش زبوش رو روی لبهاش کشید. کای با دیدن زبون صورتی رنگ سهون روی عضوش ناله ای کرد و دستش رو داخل موهای سهون برد‌. سهون با سرعت حرکت میکرد و اجازه نفس کشیدن بهش نمیداد. زیر لب فحش‌ هایی میداد که چشم های سهون با شنیدنشون برق میزد. سهون از اینکه کای رو تو این حالت ببینه واقعا خوشش میومد. صورت سرخش، صدای ناله ها و دست هایی که موهاش رو میکشیدند. از اینکه مرد روبروش رو به همچین وضعی انداخته بود به خودش افتخار میکرد و کمی بعد کای لرزید و توی دهنش به اوج رسید‌.  


ته گلوش میسوخت و چشم هاش پر از اشک شده بودن و سرفه میکرد. کای که حالش بهتر شده بود بعد از پوشیدن دوباره ی شلوارش دستمالی از جیبش در اورد و دور لب های سهون رو تمیز کرد. میدونست که سهون هم تحریک شده و به همین دلیل دستش رو به سمت پایین تنه‌اش دراز کرد تا کمکش کنه اما صدای سهون متوقفش کرد. 


"الان نه.."


کای اخم کرد. منظورش رو متوجه نمیشد... فهمیده بود که سهون ازش دوری میکنه، به ظاهر دروغش رو باور کرده بود و وقت داده بود که سهون با خودش خلوت کنه ولی حالا که برای نزدیک شدن بهش تلاش کرده بود با مخالفتش روبرو میشد؟ با چه جرئتی؟  


چونه سهون رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و سهون فهمید که باید توضیح بده اما این یجورایی سخت بود. چجوری باید بهش میگفت دارم ازت فرار میکنم؟


"فقط دوست ندارم بعد از یه ماه اینجا و توی این وضعیت ارضا بشم. تخت خودتو بیشتر دوست دارم."


توی عقیده سهون؛ شاید سکس داشتن با یه خلافکار ایده ی بدی بنظر نمیرسید اما اینکه دوستش داشته باشی فاجعه بود و سهون از این بابت مدام خودش رو لعنت میکرد. اما چیزی که سهون نمیدونست این بود که احساسات دست خود ادم نیستند.


اخم های کای با شنیدن حرفش از هم باز شد ولی هنوز هم جدی بود. همونطور که چونه سهون رو توی دستش گرفته بود گفت


"بهتره که راست گفته باشی وگرنه دفعه بعد انقدر راحت تموم نمیشه. برای من کاری نداره که به افرادم دستور بدم دست و پا بسته کادو پیچت کنن و برام بیارنت!"


و متاسفانه، سهون میدونست که دروغ نمیگه.

Report Page