Jungle

Jungle





قدم های محکمی برمی‌داشت و توی دلش به خاطر خاکی شدن کفش براقش غرغر می‌کرد.

از دانشگاه بیرون اومد و نفس راحتی کشید، از سر و کله زدن با دانشجو های پر جنب و جوشش چیزی جز خستگی نصیبش نشده بود.


با نشستن توی ماشین، عینکش رو توی جا عینکی مخصوص خودش گذاشت و با انگشت شست و اشارش گوشه ی چشماش رو ماساژ داد.


بعد از حدود بیست دقیقه رانندگی به آپارتمان عزیز و واحد نقلیش رسیده بود و حالا جلوی تی وی لم داده بود و قهوه ی داغش رو مزه مزه می‌کرد.


همونطور که صفحه ی گوشیش رو بالا و پایین می‌کرد و گاهی به کلیپ های بی مزه ی اینستاگرام چشم غره میرفت، وارد کانتکت هاش شد و با توماس ویدیو کال گرفت. با نمایان شدن تصویر اون مرد که پشت میزش نشسته بود و خیلی جدی با کسی بحث می‌کرد، چند ثانیه منتظر موند تا دهنشو ببنده.


ت: هی مرد!! حالت چطوره؟ باز که تو تاریکی نشستی.. منو از دیدن اون قیافه ی زشتت محروم نکن قول میدم نترسم


با ناراحتی فیکی گفت و زین آروم خندید.


ز: حتی از ویدیو هایی که تو این کوفتی میبینمم مزخرف تری


ت: اوه! باز زیادی واسه جوونای مردم زر زر کردی مخت تاب برداشته؟ پروفسور مؤدب فقط واسه دانشجو هاش مؤدبه؟؟


زین چشماشو چرخوند و دهن کجی کرد. حوصله ی حرف زدن های بیخود و مسخره رو نداشت و اینو اکثر دوستاش می‌دونستن.


ز: شات د فاک آپ دود!! فقط بهم بگو صبح ساعت چند میای دنبالم؟ جز شانیا و جوزف دیگه کیا هستن؟


توماس همونطور که میرفت تا در اتاق کارش رو ببنده، کراواتش رو دور گردنش شل کرد.


ت: نیک و سمی هم هستن البته اونا با کترین و ماشین اون میان.. و آها لیامم هست که با ما میاد


زین اخمی کرد و ماگ قهوه‌ش رو روی میز گذاشت. به پشتی کاناپه لم داد و نگاهشو به اسکرین گوشیش برگردوند.


ز: لیام کیه؟


ت: از دوستامه باهاش آشنا میشی، کترین هم میشناستش ولی خب بیشتر با من صمیمیه یو نو.. حالا خودت میبینیش دیگه


زین سری تکون داد و بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کرد. از جاش بلند شد و به سمت اتاق خوابش قدم برداشت تا وسایل مورد نیازش رو توی کوله پشتیش بذاره و هرچه زودتر بخوابه تا برای فردا بی حوصله نباشه.


-------------------------------


کمربندش رو بست و همونطور که آدامس هندونه ایش رو خیلی کند می‌جوید به توماس نگاهی انداخت.


ز: هی مرد!


توماس لبخندی زد و سرشو در جواب زین تکون داد. زین برگشت و کوله‌ش رو روی صندلی عقب گذاشت که باعث شد چشمش به لیام که توی سکوت منتظر بود تا حواسش بهش جمع شه که بتونه سلام کنه افتاد.


ز: اوه.. سلام پسر.. ببخشید متوجه حضورت نشدم


با لبخند گرمی گفت و به چشمای لیام که کم کم به خاطر لبخندش محو میشد مستقیم نگاه کرد.


ل: هی! از آشناییت خوشبختم و اینکه مشکلی نیست میدونم انتظارشو نداشتی


زین ابرویی بالا انداخت.


ز: می تو! و اگه راستشو بخوای داشتم.. به هرحال این اولین باره با ما میای امیدوارم پشیمون نشی


گفت و سر جاش صاف نشست و باعث شد توماس لپاشو باد کنه تا جلوی خندش رو بگیره. اخمی کرد و به زانوی مرد ضربه زد.


ز: به چی میخندی؟؟ بگو شاید واسه ما هم جالب بود


توماس لب هاشو روی هم فشرد و با قیافه ی مسخره ای به زین زل زد.


ت: هیچی.. هیچی.. فقط.. نه هیچی ولش کن


زین با چشم غره نگاهشو از توماس گرفت و لیام آروم خندید و سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داد. زین وایب آدمای منطقی و منظم رو میداد. از اونایی که سر هرچیزی اگه طبق برنامه‌شون پیش نرن زمینو به آسمون میدوزن. قطعا برای مخ زدن جذاب بود ولی نه لیام بعد از روابط تاکسیکش میخواست نزدیک کسی شه و نه زین آدمی به نظر می‌رسید که بتونه باهاش باشه.


-----------------------------


ن: اون لعنتیو اونجوری وصل نمیکنن شانیا!!!


قهقهه ی شانیا برای بار دهم بلند شد و زین همونطور که چوب های خشک رو به آتیش اضافه می‌کرد خندید. اون زوج کله پوک حتی سر پا کردن یه چادر معمولی رو هم بلد نبودن، فقط نیک بود که حرص می‌خورد و شانیا با صدای بلند به گند کاریشون میخندید.


لیام همونطور که نوک بینیش به خاطر سرما یخ زده بود و کلاه طوسی رنگ مخملی ای روی سرش بود، کنار زین ایستاد و دستاشو سمت آتیش گرفت. دندوناشو روی هم کشید و نیم بوت های خاکستریشو به زمین کوبید.


ز: انقدر دراماتیک نباش لیام!! اونقدرام سرد نیست


لیامِ اخمالو سمت زین برگشت و با آرنج به پهلوش زد.


ل: واسه تویی که ده تا لباس روی هم پوشیدی سرد نیست.. نه منی که یه لباس و یه کاپشن پف پفی رو مخ پوشیدم


زین صندلی کوچیکی رو پشت لیام گذاشت و بازش کرد.


ز: بشین.. انقدرم غر نزن الان گرم میشی


لیام پشت چشمی نازک کرد و روی صندلی نشست. گونه‌ش رو روی زانوش گذاشت و به زین خیره شد. سنگینی نگاهش کار خودش رو کرد و باعث شد سر مرد به سمتش برگرده.

زین انگشتش رو روی نوک بینی یخ زده ی لیام زد و با چشمک کوچیکی از اونجا دور شد.




#jungle

#part_1

#story

#smut


چوب باریکی رو توی دستش میچرخوند و همونطور که بقیه رو زیر نظر داشت به سمت ماشین رفت. شانیا و نیک تقریبا تونسته بودن چادر مسافرتی بزرگ رو طبق دستورالعملش درست کنن. کترین، سم و جوزف مسئولیت درست کردن شام رو به عهده گرفته بودن؛ و توماس هم بعد از دیدن زین که به سمتش میاد پتوهایی که از توی ماشین برداشته بود رو توی دستش انداخت. زین هول شده و روی هوا پتو هارو گرفت و زیرلب بهش فحش داد.


ز: میگم.. میدونی مشکل این بچه چیه؟


توماس با چشمای سوالی به زین نگاه کرد و زین با سر به لیام که هنوز کنار آتیش نشسته بود اشاره کرد.


ز: انگار خیلی با بقیه جور نیست


ت: خب.. آره.. راستش بعد از اینکه با خواهرِ سم به هم زد.. دیگه آبشون تو یه جوب نمیره


ز: وات د فاک؟ بقیه چی؟ انگار فقط سم اینجاس


توماس بالشتارو هم روی کوه پتو ها گذاشت و کمر زین رو گرفت تا نیفته.


ت: سم بدجور ازش کینه داره.. البته خب خیلی مزخرفه به نظر من.. آخه میدونی لیامم تو شرایطی نبود که بتونه به این رابطه ادامه بده.. ولی سم این حرفا حالیش نیست.. میگه که لیام دل خواهرشو شکسته و مقصر افسردگیش اونه!!


زین چشماشو درشت کرد و نگاه گذرایی به لیام انداخت و دوباره سمت توماس برگشت.


ز: ولی بازم این فقط مربوط به سم نمیشه.. نمی‌فهمم ربطش به بقیه چیه


ت: آره میدونم بی معنیه ولی لیام هر وقت که میخواد با بقیه گرم بگیره.. سم میاد وسط و معرکه درست میکنه! لیامم دنبال دردسر و فحش خوردن نیست.. بیشتر پیش من و کترین میشینه تا بقیه


زین لب هاشو جمع کرد و شونه هاشو بالا انداخت. به سمت چادر که حالا کاملا سر پا شده بود رفت و پتوها و بالشت‌ها رو با کمک شانیا توی اون پهن کرد.

هوا کم کم سرد میشد و جنگل تاریک تر..


-------------------------------


توی خواب و بیداری ملافه ی گرمو بیشتر روی خودش بالا کشید و سرشو به بالش فشرد. با شنیدن صدای زمزمه های آرومی پلکاشو به زور از هم فاصله داد.


س: ببین کی اینجاست!!! از دیدنت خوشحالم موش کثیف


ل: من.. فقط اومدم یه چیزی از توی ماشین بردارم..


س: از کی تا حالا جواب منو میدی؟ ببینم، نکنه اون قلب کوچولو و بی ارزشت از اینکه کسی بهت محل نمیده شکسته! حالا هم اومدی بیرون گریه کنی که چرا به این روز افتادی


ل: سم تمومش کن.. برو کنار..


س: ولی میدونی چیه؟ این چیزا در برابر کاری که با سوفیا کردی خیلی کوچیکه.. تو لیاقت اینجا بودنو نداری.. نمیدونم چجوری هنوز میتونن با آدمی مثل تو ادامه بدن.. حالم ازت بهم میخوره.. تو حتی به حرفای سوف گوش ندادی


ل: من نمیتونستم بمونم.. چرا درک نمیکنی؟ تقصیر من چیه؟؟ شاید دلیلی داشتم که نمیتونستم بگم..


س: اندازه ی فاکم به خودت و دلیل مسخرت اهمیت نمیدم!! از همون اولم باید گورتو از پیشمون گم میکردی!! مطمئن باش همه از اینکه تو اینجایی متنفرن ولی به روت نمیارن


لیام بی هیچ حرفی به سمت چادر پا تند کرد. سعی می‌کرد بغضشو قورت بده و دستاش میلرزید. دلش شکسته بود ولی این چیز جدیدی نبود.


زین چشماشو بست تا اون پسر فکر کنه خوابه و احساس معذب بودن نکنه اما وقتی زیر پتو خزید و خودشو توی بغل زین جا داد شوکه شد. بزاقشو قورت داد و چیزی نگفت. لیام گریه نمی‌کرد.


زین دستاشو دور کمر لیام پیچید و روی گونه‌ش زمزمه کرد.


ز: میدونستی چقدر خوشحالم از اینکه اینجایی؟


لیام لبخند غمگینی زد و سرشو به سینه ی زین فشرد.


ل: لازم نیست بهم دروغ بگی.. نیازی به ترحم ندارم


ز: دوست ندارم روی حرفام اسم بذاری لیام.. این اسمش ترحم نیست


گفت و با چشمای بسته شروع به نوازش موهای نرم لیام کرد.


ل: د.. دروغ.. میگه.. من.. من مقصر.. نیستم


آروم بین هق هقاش گفت و اشک های جدید ریخته شدند. بغضش شکسته بود و این زینو راضی می‌کرد. خبری از خودخوری نبود.


ز: لازم نیست به من چیزی رو توضیح بدی.. میخوای بریم بیرون؟


ل: نه! هوا سرده


به لباس زین چنگ زد و شونه های لرزونش رو جمع کرد. زین دستش رو روی کمر لیام کشید و پتو رو تا گردن هردوشون بالا داد.


ز: فقط چون هوا سرده؟


ل: باشه! میخوام تو بغلت بخوابم


زین لبخندی زد و بوسه ی عمیقی کنار چشم پسر گذاشت.


ز: بخواب شیرین عسل.. فردا با هم حرف میزنیم




#jungle

#part_2

#story

#smut


خمیازه ای کشید و چندبار پلک زد تا تاری دیدش برطرف شه.


ز: ساعت خواب مرد بزرگ


تک خنده ای کرد؛ توی جاش نشست و سرشو به دو طرف تکون داد.

اولین صحنه ای که بعد از بیدار شدن دید، زینی بود که توی چادر روبه‌روش نشسته و کلاه طوسی رنگ لیام رو روی سرش گذاشته بود و قارچ های سفید درشت رو ریز ریز می‌کرد.


ل: صبح تو هم بخیر.. اینجا نشستی!


جمله‌ش خبری بود ولی هم خودش و هم زین می‌دونستن که منتظر یه توضيحه.


ز: آره بیرون خیلی سرده..


کلاه لیام رو در آورد و سمتش پرت کرد.


ز: لازمت میشه!


اینکه منتظر بود تا لیام بیدار شه رو با عنوان "بیرون خیلی سرده" به خورد پسر داده بود و اصل ماجرا رو بین خودش و خودش نگه داشته بود.


لیام لبخند محوی زد و از جاش بلند شد. بعد از جمع و مرتب کردن پتو و بالشتش کلاه رو روی سرش گذاشت و بیرون رفت. لباسش رو جلوی بینیش گرفت و وقتی عطر زین به مشامش خورد حس کرد قلبش فرو ریخت.


زین قارچ های خرد شده رو توی کاسه ریخت و با برداشتنش از چادر خارج شد. نفس عمیقی کشید و ظرف رو به کترین داد. دستاشو از هم باز کرد و به بدنش کش و قوس داد، همونطور که از شنیدن صدای شکستن قلنج کمر و گردنش لذت می‌برد با خوردن دستی روی شونه‌ش از جا پرید.


با برگشتنش به موجود کوچولو و خواب آلودی برخورد که چشماشو می‌مالید و لب هاش جمع شده بود. دستای لیام رو از روی چشماش پایین آورد. چون مطمئن بود اگه ولش کنه تا شب همونجوری به جون چشمای بدبختش میفته و چیزی جز دو تا کاسه ی خون به جا نمیذاره.


نگاه منتظر لیام تا مغز استخون زین نفوذ می‌کرد و فکر می‌کرد به شیرین ترین روش ممکن هیپنوتیزم شده.


ل: توماس گفت برم هیزم جمع کنم.. باهام میای؟


زین متوجه شد که لیام میخواد حرف بزنه ولی اینجا راحت نیست. سرشو تکون داد و انگشتاشو توی انگشتای ظریف پسر قفل کرد و دنبالش راه افتاد.


وقتی کمی از اون جمع حوصله سر بر دور و از دید خارج شدن لیام ایستاد و سمت زین برگشت.


ل: خب.. امم.. از کجا شروع کنیم؟


ز: طفره نرو از چیزی که میخوای بهم بگی، من قضاوتت نمیکنم.. من حقو به کسی نمیدم.. فقط میخوام بدونم چی انقدر بهمت میریزه


لیام این پا و اون پا کرد و پشت سر هم پلک زد. انگشت اشارشو گرفته بود و تقریبا داشت بین انگشت های دست خودش له می‌کرد. استرس، هیجان، اضطراب، شایدم احساس گناه؟ نمی‌دونست. فقط چیزی شبیه اینا به روحش هجوم آورده بود.


زین انگشتش رو از دست لیام بیرون کشید.


ز: لیا-


ل: باشه.. باشه..


نگاهشو از زین گرفت.


ل: من دوستش داشتم.. قسم میخورم که داشتم.. ولی اون زیاد وضع خوبی نداشت.. درگیر اعتیاد بود.. هر آخر هفته میرفت به پاتوقشون.. با کسایی که بدتر از خودش بودن..


نگاه زین از روی صورت لیام پایین اومد و روی دستش که داشت لباسش رو تقریبا پاره می‌کرد متمرکز شد.


ل: توی اکیپشون یکی از سوف خوشش میومد.. من سعیمو کردم.. میخواستم از اون منجلاب بکشمش بیرون ولی خودش نخواست! اون پسره ی احمق هربار سوفیا رو با کوکائین رامِ خودش میکرد..


زین دست های لیام رو بین دست های گرم خودش گرفت. اون پسر میلرزید.


ل: من.. من نتونستم.. سم همه چیزو از چشم من میبینه.. من فقط نمیخواستم تو این شت غرق شم.. باور ک-


ز: هیششش چیزی نیست پسر خوب.. چیزی نیست


لیام خودشو تقریبا توی بغل زین پرت کرد و وقتی دست های زین کمرش رو نوازش کرد، آرامش به روحش تزریق شد.

کمی بعد خودش رو عقب و بینیش رو بالا کشید. به چشمای زین زل زد و بدنشو تاب داد.


ل: معذرت میخوام.. نیاز داشتم خودمو خالی کنم.. بریم!؟.. هی.. گوشِت با منه؟


زین بزاقشو قورت داد و نگاهشو از لب های درشت لیام که تند تند تکون می‌خورد، بالا آورد و به چشماش دوخت. لیام نیشخندی زد و چشماشو ریز کرد.


ل: شنیدی چی گفتم؟


ز: لبات نمیذارن تمرکز کنم، میدونی.. خیلی بوسیدنی به نظر میان!


لیام دستاشو بالا آورد و درحالی که یقه ی زین رو صاف می‌کرد متقابلا به لب های مرد خیره شد.


ل: خب.. واسه ی یه بوسه انقدر معطل میکنی؟


ز: کافی نیست


ل: ولی من اینطور فکر نمیکنم


زین خواست نزدیک تر بشه که لیام کمی صورتش رو عقب کشید.


ل: بدون احساسات!


ز: پس چرا باید ببوسمت؟!


ل: رفع هوس؟


زین پوزخندی زد و بیشتر از این به حرفای بی سر و ته لیام گوش نکرد. کمرش رو بین حصار دستاش گرفت و لب هاش رو محکم روی لب های پسر کوبید. پلکاش روی هم افتاد و مژه های بلندش به هم گره خورد. لب پایین لیام رو توی دهنش کشید و آروم مک زد.


لیام سرشو کج کرد تا به بوسه عمق بده و انگشتاش رو پشت گردن زین کشید. وقتی نفس کم آورد اخم ظریفی بین ابرو های پُرش نشست و با صدا لب هاشو از لب‌های زین جدا کرد. زین نگاهی به چشمای خمارش انداخت و شستشو روی لب لیام کشید.


لیام که داشت از نگاه خیره ی زین آب میشد سرفه ی فیکی کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد و خودشو مشغول جمع کردن چوب های خشک و ریز برای آتیش نشون داد.




#jungle

#part_3

#story

#smut


زین لب هاشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. بیشتر از یه بوسه نیاز داشت. این رو نمیخواست، اما کسی که مقابلش روی زانو هاش خم میشد و هیزم های کوچیک رو برمی‌داشت و گاهی زیر زیرکی حواسش پرت زین میشد باعث میشد زین تابلوهایی با عنوان "جلوی احساسات رو نمیشه گرفت" رو روی دیوار ذهنش بکوبه.


تمام حرکات اون پسر چه خودآگاه و چه نا خودآگاه سرشار از ناز و لطافت بود. این قلب سخت پسند زین رو بد به چالش میکشوند و به مغزش تشر میزد برای اعتراف کردن بهش نیازی به برنامه ریزی نیست!


سرشو به دو طرف تکون داد تا افکارش رو پس بزنه. دیر یا زود باهاشون روبه‌رو میشد ولی نمیتونست از دستشون فرار کنه، پس باهاشون کنار میومد و می‌پذیرفت.


ل: خسته نشی یه وقت


زین آروم به لحن حرصی لیام خندید و از حالت بُت بودنش خارج شد.


شب، کنار آتیش، بعد از خوردن غذا و تعریف الکی از دستپخت شانیا، موقع خداحافظی دم در خونه، لیام زین رو بغل کرد و بهش قول داد شمارش رو از توماس میگیره.

بهش گفت بازم همو میبینن؛ زودِ زود! یه جای دیگه و شاید با آدمای دیگه، و حالا زین بهونه ای برای خیال بافی شبانه‌ش پیدا کرده بود.




#jungle

#part_4

#story

#smut


ز: فکر کنم ذوق بچه گانه‌ت اینو توجیه نمیکنه


لیام اخمی کرد و گوشی رو طوری گذاشت تا روی میز نیوفته و زین بتونه تصویرشو ببینه.


ل: پس برای چی باید دعوتت کنم؟!


ز: رفع دلتنگی؟


با لحن خودش گفت و عملا بهش تیکه انداخت. لیام چشماشو چرخوند و انگشت وسطش رو برای زین بالا آورد.


ز: حالا چون اصرار داری قبوله میام


ل: خفه شو زین من فقط یه بار گفتم تازه تاکیدم کردم اگه دوست داشتی خوشحال میشیم باشی


ز: رو حرفم حرف نزن لیام، فعلا


ل: فعلا مستر میبینمتون


گوشی رو کنار کاغذ های جلوش انداخت و عینکش رو بالای سرش گذاشت. به صندلی تکیه داد و نگاهشو به افق نداشته ی اتاقش دوخت.

طولی نکشید که فکر همیشگی "حالا چی بپوشم" به تک تک سلول‌های مغزش تجاوز کرد.


------------------------------------


سر و صدای ماشین های بازی و اهنگ عجیب غریب شهربازی زینو به خنده مینداخت. حالا که فکرشو می‌کرد چی پوشیدن اونقدرام مهم نبود؛ مخصوصا وقتی چشماش توی اون محیط رنگارنگ همه چیزو باهم قاطی می‌کرد.


لیام رو دید که با ذوق مشهودی بدو بدو سمتش میاد و با پرت کردن خودش توی بغل زین و حلقه کردن پاهاش دور کمر اون باعث شد زیر رونای پسرو بگیره تا از افتادنش جلوگیری کنه. بوسه ی محکمی روی گونه‌ی زین گذاشت و پایین پرید.


از نظر زین توی اون سرهمی آبی رنگ گشاد که لباسی هم زیرش نپوشیده بود، فرقی با بچه های دو ساله ی شر که دنبال فرصت برای خالی کردن جیب باباشون بودن نداشت. دست زین رو گرفت و دنبال خودش کشید تا به سمت جایی که بقیه بودن ببرتش.


تمام وقتی که توی اون جمع سپری می‌کرد گاه و بی‌گاه حواسش به پسر مو خرمایی بود. لیام کنار دوستای خودش خوشحال تر بود. بیشتر حرف می‌زد و کمتر توی خودش بود. تقریبا از اینکه توی مرکز توجهشون بود ذوق میکرد و زین میتونست اینو از برق چشمای پر شیطنتش بخونه.


_"بیرونِ محوطه سمت راست میبینمت"


با دیدن نوتیفی که از طرف لیام روی اسکرین گوشیش ظاهر شده بود نگاهشو بالا آورد و به جایی که گفته بود داد. دستشویی عمومی! تک خنده ای از بین لب هاش بیرون پرید و زبونش رو روی لبش کشید. همونطور که به سمت اونجا پا تند می‌کرد چشماشو ریز کرد و اجازه داد افکار کثیف ذهنش رو ببلعه.


با وارد شدن و بستن در، و البته قفل کردنش نگاهشو از سر تا پای لیام گذروند و انگشتاشو روی فکش کشید. پشت لیام ایستاد و دستاش رو از زیر لباسش رد کرد و روی شکم منقبض شدش کشید. نفس های گرمی که روی پوست گردن لیام مینشست باعث شد بزاقش رو قورت بده و سرش رو برای فضا دادن به زین کج کنه.


طولی نکشید که لب های گرم و خیس زین شروع به بوسیدن و مکیدن گردن شیری رنگش کردن و لیام چشمای خمارش رو از توی آینه ی بزرگ روبه‌روشون به زین داد. نفس هاش رو به تند شدن بود و حرکت انگشتای کشیده ی زین روی وی لاینش درد بدی رو توی پایین تنش ایجاد میکرد.


ز: پس دیدی کافی نبود!


زین گفت و به چشمای پر نیاز لیام توی آینه زل زد.


ل: چی کافی نبود؟


ز: بوسیدنت


بی معطلی گفت و دستش رو روی رون پسر کشید و بین پاهاش برد. لیام نفسشو به بیرون فوت کرد و بند های سرهمیش رو به آرومی باز کرد. زین شاهد اینکه اون پسر شونه هاش رو با ناز مخصوص به خودش بالا میاره تا لباس از روی تنش بیفته بود و وقتی بدن سفید و هوس انگیزش رو جلوی چشمای تیره‌ش تاب داد، گاز محکمی از شونه‌ش گرفت.


با یه دست مشغول مالیدن نیپل های تحریک شده ی لیام شد و دست دیگه‌ش رو وارد باکسر تنگش کرد. آه لرزونی از بین لب های پفکی لیام خارج شد و سرش رو روی شونه ی زین و پلکای نازکش رو روی هم گذاشت.


زین حرکت دستش رو دور دیک لیام کند کرد و برجستگی شلوار خودش رو از پشت به باسن نرم و تو پرش کشید.


ل: آه.. زی.. ت.. تندتر..


زین دستش رو از روی نیپل لیام بالا آورد و دور گردن سرخش حلقه کرد و با برگردوندن سرش لب هاش رو بین لب های خودش کشید. زبونش رو وارد دهن داغ و خیس لیام کرد و موهای تنش از شنیدن هومی که لیام بین بوسه کشید سیخ شد.


بعد از باز کردن دکمه و زیپ شلوار جینش و پایین کشیدن همزمان باکسر و شلوارش، باکسر لیام رو هم پایین کشید و دستاشو دو طرف کمر پسر گذاشت و کمی خمش کرد. لپ های سفید و تو چشم باسنش رو بین دستای بزرگش چلوند و دیکش رو بینشون قرار داد.


بوسه های لذت بخشش رو روی چال های کمر لیام به جا میذاشت و لیام با چشمای پر از اشکش به تصویر توی آینه خیره شده بود. مردی که با آرامش تمام بدن عرق کردش رو به بدن براق لیام چسبونده بود و پوست سفید لیام رو با لاوبایت های کوچیک و بزرگ تزئین میکرد، باعث می‌شد زیر دلش پیچ بخوره.




#jungle

#part_5

#story

#smut


زین کمرش رو تکون داد و دیکش رو بین لپ های باسن لیام بالا و پایین کرد و انگشتاش دوباره دور دیک سفت لیام حلقه شد. لیام مچ دست دیگه ی زین رو گرفت و انگشتاش رو وارد دهن خودش کرد. زبونش رو با ولع دور انگشتای کشیده و رینگ های سرد دورش کشید و نیشخند پررنگی روی لب های زین ظاهر شد. زیر گوشش رو خیس بوسید و حرکت دستشو سریع کرد.


لیام ناله ی ضعیفی کرد و با بستن چشماش و جاری شدن اشک روی گونه‌ش خودش رو توی دست زین خالی کرد. زین دست از هندجاب نکشید و بعد از چند ثانیه کام خودش هم کمر و باسن لیام رو کثیف کرد.


با نفس نفس عقب کشید و بعد از تمیز کردن لیام و شستن دستای خودش شلوارش رو مرتب کرد و نگاهی به لیام که با خستگی لباسش رو می‌پوشید انداخت. دستاشو دور بدن شل شدش پیچید و لپش رو بوسید.


ل: بریم خونه


لیام نق زد و زین آروم خندید.


ز: خونه؟ من حتی هنوز ازت نخواستم که دوست پسرم باشی!!


ل: اونو قبل از اینکه قله های منو فتح کنی باید میگفتی مستر. حالا بریم خونه




#jungle

#part_6

#story

#smut

Report Page