Jungkook
Heraزیر بارون که نم نم میبارید قدم میزد، صبح بود و خیابونها خلوت بودن. اهمیتی به خیس شدن نمیداد، خوابی که دیده بود هنوزم براش عجیب بود.
با اینکه هرشب فقط خواب یه شخص رو میدید بازم براش عجیب و در عین حال تازه بود. شخصی که توی دشت پر از گل.های آفتابگردان قدم میزد و نور خورشید باعث درخشش پوست سفیدش میشد، مژههاش روی گونههاش سایه مینداختن و موهای به رنگ شبش زیر نور خورشید برق میزدن و آدم رو تحریک به نوازششون میکردن.
ولی جای عجیب این بود که اون شخص کاملا اونو میشناخت و اسمشو میدونست، اون حتی از خاطراتی حرف میزد که جونگکوک تک و توک یادش بود. یاد خوابی که امروز صبح دیده بود افتاد. جونگکوک دختر و پسری رو میدید که بچه بودن، هردو لباسهای سفید پوشیده بودن و توی حیاط یه قصر بزرگ بازی میکردن. دیده بود صمیمیتی بین اونها بود که جونگکوک رو به حسادت وا میداشت.
میخواست جلو بره که صحنه عوض شد، حالا اون دقیقا فردی رو میدید که روی تاب نشسته و خودش اونو هول میداد. صدای خندههای دختر فضا رو پر کرده بود و درحالی که از خنده توی چشمهاش اشک جمع شده بود داد میزد.
_ تندتر جونگکوک تندتر.
با لبخندی که بخاطر شادی دختر بود اونو بیشتر هول میداد و همراه با اون میخندید. بازم صحنه عوض شد اما این بار برخلاف دو صحنه قبلی که توی فضای باز بودن این بار اون دختر و پسر روی تختی با ملافههای کرم رنگ دراز کشیده بودن و دستهای همو گرفته بودن. جونگکوک توی چشمهای ا.ت خیره شد و موهای ریخته شده روی صورتشو کنار زد. انگار هیچکدوم نمیخواستن این سکوت حاکم بینشون رو بشکنن اما باید یکی حرف میزد.
جونگکوک با دلتنگی به چشمهای زیبای دختر نگاه کرد و بعد نگاهش روی لبای قرمز و هوس انگیز ا.ت ثابت موند. جلوتر رفت و لبهاشو روی اون لبهای ا.ت گذاشت. هردو با عشق و عطش همدیگه رو میبوسیدن و دستهای ا.ت توی موهای جونگکوک مشت شده بود. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و پیشونیهاشون رو به همدیگه تکیه دادن. جونگکوک به حرف اومد و گفت
_ اگه برنگشتم لطفا گریه نکن ا.ت، میدونی که طاقت دیدن اشکهاتو ندارم.
ا.ت با بی میلی زیر لب باشهای گفت تا خیال جونگکوک راحت بشه.
_ میدونی که خیلی دوستت دارم فرشتهٔ من.
این صحنهها برای جونگکوک کمی آشنا بودن اما هرموقع که میخواست بیشتر از ماجرا سر دربیاره یه جوری از رویا بیرون کشیده میشد.
هوفی کشید و به راهش ادامه داد. احساس دلتنگی عجیبی از وقتی که بیدار شده بود داشت. انگار اون چشمها دلیل زندگیش بودن و روی ذهنش نه، بلکه روی روحش هک شده بودن.
توی عابر پیاده راه میرفت و از بین آدمها میگذشت که ناگهان عطری آشنا زیر بینیش پیچید. این عطر خیلی آشنا بود، عطری که اون رو یاد لحظههایی مینداخت که تجربه نکرده بود. عطر یه فرد خاص! این عطر دخترک آشنای توی خوابهاش بود.
با دلتنگی نگاهشو ميون جمعیت چرخوند تا صاحب این عطر رو پیدا کنه، ناگهان یکی از پشت با صدایی که همراه با کمی بغض و خوشحالی بود صداش زد.
_ جونگکوک!
برگشت و با دیدن دختر مو مشکی که این مدت اونو توی خوابهاش میدید و در حسرت به آغوش کشیدن اون بود روبه رو شد.
ا.ت جلوتر اومد و با چشمانی اشکی به جونگکوک که ماتش برده بود نگاه کرد. جونگکوک که انگار تازه به خودش اومده باشه با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت
_ دختر مو مشکی!
ا.ت تک خندی زد و درحالی که به چشمهای جونگکوک خیره بود دستهای سرد اونو ميون دستهای گرمش گرفت و فشرد. آروم لب زد
_ خیلی وقت بود دنبالت بودم عشق من.
قطره اشکی که از چشمش ریخته بود رو پاک کرد و ادامه داد
_ درسته که توی زندگی قبلی نتونستیم باهم باشیم اما اینبار این اجازه رو بهت نمیدم که بدون من بمیری!
جونگکوک یک لحظه سرش تیر کشید و تمام خاطراتش با ا.ت مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشت. اون بخاطر جنگ ا.ت رو ترک کرده بود و کشته شده بود. قلبش به درد اومد و درحالی که اونم گریه میکرد دختر رو توی بغلش فشرد.
_ بگو که این خواب نیست. بهم قول بده هیچوقت اجازه ندی همهچیز مثل یک رویای شیرین تموم بشه.
ا.ت ميون گریه با خوشحالی خندید و جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد.
_ قبوله! توهم بهم قول بده که دیگه ترکم نکنی.
جونگکوک با دلتنگی موهای ا.ت رو بویید.
_ قول میدم فرشتهٔ من.
@MoonLight_BTS