JUNGKOOK
#MELIKAمشغول درست کردن غذا برای شام بودی که دستی دور کمرت حلقه شد با حس بوی عطر اشنایی حدس زدی که خودش باشه با نشستن سرش روی شونهات و حس نفس های گرمش مطمئن شدی خودشه لبخندی زدی و گفتی
+کوکیا دارم غذا درست میکنم
_شوهر خستت مهم تره یا غذا؟
+معلومه شوهر خستم
لبخندی زد و دستاشو از دور کمرت باز کرد و تو رو به سمت خودش برگردوند بلندت کرد و روی اپن نشوندت لبای صورتی رنگش رو روی لبات گذاشت و مشغول مکیدن لبات شد اکسیژن کم اوردین و برای اکسیژن گرفتن از هم دیگه جدا شدین و بعد از کمی دوباره شروع به بوسیدن هم دیگه کردین با حس بوی سوختگی ازش جدا شدی و به سمت غذات دویدی و با دیدنش که زغال شده فحشی نثار خودت و اون کردی
+یا کوکییی ببین غذا سوختتتتتت
_اشکالی نداره بیبی غذای اماده میخوریم...الان من اصلا گشنم نیست و فقط یچیزی میخوام...لبات
نزدیکت شد و برای بار سوم لباتو اسیر لباش کرد