Jungkook
Jizبا صدای لرزون و آروم که بخاطر داد و فریاد های مکرر گرفته شده بود، پسر رو صدا زد.
- جو... جونگکوک...
جونگکوک دختر رو در آغوش کشید.
+ آروم باش؛ همه چیز تموم شد.
~
سکوت ماشین گهگداری با صدای هق هق ا/ت شکسته میشد.
دیگه از ترس نمیلرزید و با حرکت نوازش وارانه دست پسر آروم گرفته بود.
دختر از آغوش جونگکوک بیرون اومد.
+ الان بهتری؟
ا/ت به آرومی سرش رو تکون داد و نگاهش رو به چشمهای پسر داد.
- ممنونم که فرشتهی نجاتم شدی... ممنونم که به موقع رسیدی.
دوباره قطره اشکی گونهی ا/ت رو تر کرد.
جونگکوک دوباره دختر رو در آغوش گرفت.
+ گریه نکن ا/ت... تو دیگه در امانی.
چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که صدای ا/ت بلند شد.
- میتونم سوالی ازت بپرسم؟
پسر سرش رو به معنای مثبت تکون داد.
- چجوری منو نجات دادی؟ تا جایی که یادمه اون مردک عوضی میخواست...
نفس عمیقی کشید.
+ میخواست منو بفروشه!
چیزی که جونگکوک ازش ترس داشت اتفاق افتاد.
+ مهم نیست.
- مهمه!!
با صدای مطمئن و جدی ا/ت به خودش اومد.
پسر با چشم های ترسیده به چشم های مظلوم دختر روبهرواش خیره شد.
سکوت جونگکوک حدسیات دختر رو به واقعیت نزدیک تر میکرد.
- نکنه...
جونگکوک چشم هاش رو بست؛ شاید تحمل دیدن بغض توی چشمهای ا/ت رو نداشت.
اولین فطرهی اشک از چشمان دختر به روی دست جونگکوک افتاد.
+ متاسفم.. چارهای نداشتم.
ا/ت سعی کرد بغضش رو قورت بده تا بتونه حرف بزنه؛ اما اشک امونش رو برید.
- تو نباید... تو نباید به اون پول میدادی!
- تو نباید منو میخریدی.
و این رو تقریبا با فریاد گفت. حتی راننده هم که سعی میکرد به حرفهای جونگکوک و ا/ت توجه نکنه از فریاد ا/ت ترسید.
پسر دستهاش رو به دور شونههای دختر حلقه کرد و بای صدای لرزون ناشی از گریه گفت:
+ خواهش میکنم نگران نباش... هیچ چیز رابطهی مارو خراب نمیکنه.
اما دختر عصبانیتر و کلافهتر از چیزی بود که بخواد به حرفهای جونگکوک توجه کنه.
+ من فقط برای نجات تو این کار رو کردم.
با عصبانیت پسر رو از خودش جدا کرد و توی صورتش فریاد زد.
- این رابطهی عاشقانه نیست، این مالکیته!
دیگه نمیتونست جلوی هق هقهاش رو بگیره و به پهنای صورت اشک میریخت.
انگار شنوایی گوشهاش رو از دست داده بود که التماسهای پسر رو نمیشنید.
جونگکوک اشک میریخت و عاجزانه التماس میکرد که دختر اشک نریزه.
برخلاف چهرهی جدی و خشک و ترسناکی که جلوی افرادش داشت، در برابر ا/ت بیش از اندازه ضعیف بود.
دست خودش نبود ولی باید دختر رو آروم میکرد.
پس سیلی محکمی به صورت دختر زد.
ا/ت که انگار تازه به خودش اومده باشه به چشمهای خیس پسر خیره شد و خودش رو به آغوشش رسوند.
~
خیلی وقت بود که ماشین از حرکت ایستاده و راننده ماشین رو ترک کرده بود.
دختر که حالا کمی آروم تر شده بود از جونگکوک فاصله گرفت.
+ الان بهتری؟
دختر به چشمهای جونگکوک نگاه نمیکرد.
- باید فکر کنم.
+ آره... تو درست میگی... بهتره کمی بهش فکر کنی.
سرش رو بالا آورد.
- میشه لطفا کمی پول بهم بدی؟ قول میدم کار کنم و برش...
جونگکوک نذاشت حرف ا/ت تموم بشه و سریع بلک کارتش رو توی دستهای دختر گذاشت.
- ممنونم.
زیر لب گفت و دستش رو به سمت دستگیرهی ماشین برد.
جونگکوک دستش رو کشید.
+ کجا میری ا/ت؟؟
- باید کمی تنها باشم و فکر کنم.
پسر میدونست اصرار بیشتر تاثیری روی ا/ت نداره؛ پس بهش اجازه داد کمی تنها باشه.
شاید هم نمیخواست دختر حس کنه مملوک کسی هست.
~
قدمهای آهسته دختر اون رو به در باری رسوند.
از جونگکوک خواسته بود تا تنهاش بزاره؛ اما احمقانهترین کاری که پسر میتونست انجام بده تنها گذاشتن دختر در این شرایط بود.
پس با فاصلهی زیادی ا/ت رو تعقیب میکرد.
+ دخترهی احمق!
بدترین انتخاب از نظر جونگکوک بار بود؛ برای دختر تنهایی به زیبایی ا/ت.
نگاه جدیش رو به راننده داد.
+ همینجا منتظر بمون.
ماسک مشکی رنگی روی صورتش گذاشت و از ماشین پیاده شد.
مسلما سریع شناخته میشد؛ اون هم وقتی که چهرهاش بیشتر از آیدلها و بازیگران توی تلویزیون نمایش داده شده بود.
از دور نظارهگر دختر بود که دیوانهوار مینوشید و پسرانی که نزدیکش میشدن رو با خشونت دور میکرد.
جونگکوک هم ترجیح داد تا وقتی که مزاحمتشون بیشتر از حدی فرا نرفته، مزاحم خلوت ا/ت نشه.
این شرایط برای پسر ناخوشایند بود؛ آخرین باری که ا/ت رو اینجور دیده بود وقتی بود که مادرش رو از دست داد.
پیک آبجوی تلخش رو سر کشید و به تماشای دوئل پسر دیگهای نشست که به ا/ت نزدیک شده بود.
خندهی کثیف رو لبهای پسر وقتی که ا/ت اون رو پس میزد جونگکوک رو عذاب میداد.
میتونست جلوی خودش رو بگیره و به سمت ا/ت نره؛ البته تا وقتی که پسر مزاحم دستش رو روی سینهی ا/ت نذاشته بود.
با عصبانیت از جا بلند شد به طوری که میز جلوش روی زمین افتاد و ظرفهای روش شکست.
صاحب بار به سمت جونگکوک اومد و دستش رو گرفت.
× هوی مردک... معلوم هست چه غلطی...
ادامهی حرفش توی دهنش ماسید وقتی که جونگکوک ماسکش رو درآورد.
جونگکوک امشب زیاده روی کرده بود و این برای خودش و آبرو و قدرت پدرش گرون تموم میشد.
ولی مگه مهم بود؟ برای جونگکوک فقط ا/ت مهم بود.
نگاه کل بار روی پسر بود که به ا/ت نزدیک و نزدیکتر میشد.
یقه مرد مزاحم رو از پشت کشید و از دختر جداش کرد.
+ داری چه غلطی میکنی؟
این رو با عصبانیت غرید و مشت محکمی نثار صورت مرد کرد.
ولی این کمش بود.
ظربهی محکمی به وسط پاهای مرد زد و اون رو روی زمین انداخت؛ براش مهم نبود اگر مرد تا آخر عمر نمیتونست فرزندی داشته باشه.
از نظر جونگکوک خون مرد حرومزادهای مثل اون نباید توی رگهای کس دیگهای جریان پیدا میکرد.
چند نفری به کمک مرد اومدن ولی حتی جرئت نگاه کردن به جونگکوک رو نداشتن.
پسر دستهاش رو قاب صورت ا/ت کرد.
+ حالت خوبه؟!
این رو با نگرانی پرسید و توجه چشمهای دختر رو به خودش جلب کرد.
ا/ت لبخند مستانهای زد.
- جونگکوکااا... تو اینجایی؟
دست پسر رو کشید و اون رو کنار خودش نشوند.
- ببین اینجا چه مشروبهای خوشطعمی داره؛ باید امتحانشون کنی.
پسر نگاه ناراحتی به ا/ت کرد.
+ تو نباید مست میکردی.
~
جو بار به حالت اولش برگشته بود و به جز گهگداری نگاه بعضی به اون دو، کسی بهشون توجه نمیکرد.
جونگکوک به پای حرفهای بی مفهوم و گاهی تلخ ا/ت نشسته بود.
پیک دیگهای بالا داد. حتی پسر هم نمیتونست جلوی ا/ت رو بگیره.
- میدونی... خیلی حس بدیه که دارایی کس دیگهای باشی.
پسر از حرف یهویی ا/ت متعجب شد.
دختر میدونست جونگکوک کنارش نشسته؛ اما قدرت مشروبات الکی بیشتر بود و روی مغزش تاثیر گذاشته بود.
جونگکوک ترجیح داد فعلا شنونده باشه.
- احساس پوچی میکنم.
- من حتی اونقدری توانایی نداشتم که بتونم از خودم دفاع کنم.
- نتونستم جلوی فروخته شدنم رو بگیرم.
- احساس ضعیف بودن دارم.
نگاهش رو به پسر داد.
- میفهمی؟
قطرهی اشکی به آرومی پایین چکید.
جونگکوک دستهای سرد دختر رو گرفت.
+ تو مال من نیستی. تو دارایی من نیستی. من فقط برای نجات تو اون کار رو کردم.
بوسه روی پیشونی دختر گذاشت.
+ لطفا احساس پوچی نکن. تو ضعیف نیستی. تو اونقدر قوی هستی که من رو کنار خودت به ضعیف ترین مرد ممکن تبدیل میکنی.
لبهاش رو نزدیکتر برد و لبهای دختر رو به بازی گرفت.
- تو که فکر نمیکنی من دست خوردهام؟
+ این چه حرفیه که میزنی.
بوسهی دیگه ای روی لب دختر گذاشت.
+ چجوری بهت ثابت کنم که واقعا عاشقتم؟
دختر نگاه مستانهای به جونگکوک انداخت.
- اتاقهای بالای بار خالین!
پسر با تعجب بهش نگاه کرد.
+ منظورت چیه؟
- منظورم واضحه جونگکوک.
کمی سرش رو خاروند.
+ مطمئنی؟
- اوهم.
از جا بلند شد و دست دختر رو گرفت.
+ پس یادت باشه... حق نداری فردا که از مستی در اومدی پشیمون شی.
دختر رو رو به دنبال خودش کشید و به سمت طبقهی بالای بار به راه افتاد.
@moonlight_BTS